ساعت ده دقیقه به شش صبحه. از ساعت چهار و ربع مثل اکثر روزهای دوران بارداری بیدارم. بیشتر اوقات بعد از نیم ساعت اینور اونور کردن دوباره خوابم میبره. امروز اما از اون روزهایی که هرچقدر سعی کردم بخوابم و به خودم گفتم که دو شب دیگه حسرت این خواب رو خواهم خورد؛ فایده‌ای نداشت و دست آخر خوابم نبرد. شاید بچه‌داری من رو درنهایت به یکی از آرزوهای دیرینه‌ام درباره آدم صبح بودن برسونه. 

حالا دارم فکر میکنم اگر واقعاً تبدیل به یک آدم صبح بشم چه کارهایی میتونم انجام بدم وقتی همه خونه خواب هستند و هوا هم روشن نشده. میدونم که خیلی از سالنهای ورزش هستند که باز هستند و میشه رفت اونجا ولی راستش هنوز این همت رو در خودم نمیبینم.ولی میشه کارهای دیگه کرد. مثلاً میتونم مثل ترانه شکرگزاری روزانه بنویسم و یا سعی کنم کورسی بردارم و درس بخونم. میتونم برنامه‌ریزی روزانه‌ام رو انجام بدم و کلی کار که خیلی سروصدا دار نباشه. 

از روز یکشنبه به این ور، اول یکسر با جیسون راجع به تموم کردن کار خونه حرفمون شد ولی در نهایت مثل همیشه آشتی کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد. بعد رفتیم گوشیهای موبایلمون رو عوض کردیم و گوشی جدید گرفتیم چون گوشی جیسون خراب شده بود و از طرفی تخفیفهایی که به مناسبت برگشت به مدرسه میدن خوب هستند. البته به این معنی هست که ماهانه چهل دلار به هزینه تلفنمون اضافه شد (در اینجا لازم نیست که ما گوشی رو یک دفعه بخریم بلکه روی پلن موبایلی که میگیریم گوشی هم میشه گرفت که بسته به نوع گوشی و جدید بودنش از صفر تا شصت-هفتاد دلاری هزینه ماهانه روی پلن موبایل میاد که یک جور خرید قسطی هست).

دیروز سه‌شنبه روز خوبی با دخترخاله‌ها داشتیم. رفتیم بیرون و کلی عکس بارداری گرفتیم. عصر جیسون هم بهمون ملحق شد و کلی یکی از دخترخاله‌ها مدل داد و اون یکی عکس گرفت. راستش اگر همت اونها نبود من عمراً میرفتم عکس بارداری بگیرم. یکی که فکر میکنم کمی حرکت لوسیه. دوم اینکه هیکل بارداری واقعاً عکس گرفتن نداره. البته شاید اگر یک ماه قبل بود عکسهام بهتر بود ولی الان کمی مونده به زایمان دیگه شکمم پایین اومده و اون قشنگی قبلی رو نداره. سوم اینکه فکر کنم از هفته قبل تا این هفته یک کیلو و خرده‌ای وزن اضافه کردم و هرچند میدونم که خودم بشخصه خیلی نگران وزن گرفتن بودم ولی فکر نمیکنم از این وزن اضافه شده چیزی به دخترک رسیده باشه. از اون چیزی که تو عکسها میبینم بیشتر به قطر پهلوها و پشتم اضافه شده. خلاصه که حالا عکس گرفتیم تا ببینیم بعدها چی پیش میاد. یک چیزی که باید یادم باشه اینه که هرچند جیسون اصلاً اهل عکس گرفتن و ... نیست ولی خیلی همراهی کرد و با هرساز ما رقصید که بخاطرش واقعاً ازش سپاسگزارم. الان اگر بخوام لیست شکرگزاری روزانه‌ام از چیزهایی که هست رو بنویسم یه اینطور چیزی میشه: 

- شکرگزارم که یک بارداری آسون و بی‌دغدغه داشتم. 

- شکرگزارم که همسر خوبی دارم که کنارم هست و میتونیم با هم یک زندگی خوب بسازیم.

- شکرگزارم که حالا بابا بهتره و مامان و بابا امن و سلامت هستند. 

- شکرگزارم که فلفلی در زندگیم هست. برای همه لحظاتی که میاد بغلم میخوابه و تو گوشم خرخر میکنه سپاسگزارم. 

- شکرگزارم که سالم هستیم و کار خوبی داریم و تا حد زیادی آرامش خیال

- شکرگزارم که مستاجرهای جدید با هم کنار میان و مشکلی باهاشون نداشتیم . 

- شکرگزارم که پدرشوهر خیلی خوبی دارم و همسرم و خودم رابطه خوبی باهاش داریم. 

- شکرگزارم که فامیلم در همین نزدیکی هستند و میتونم رو کمکشون حساب کنم. 


حالا اگر لیست کارهای روزانه رو بنویسم: 

- باید فرمهایی که شرکت ازم خواسته رو امضا کنم و براشون بفرستم. 

- باید شروع کنم فرمهای دریافت حقوق در دوران زایمان رو تکمیل کنم برای "سرویس کانادا" 

- مالیات خونه رو پرداخت کنم. 

- وسایلی که جمع کردم رو مرور کنم و ببینم کم و کسری نداره. 

- فرمهای بانک اهدای خون و .. که برای بیمارستان لازمه بگذارم تو کیف که یادم نره. 










نظرات 5 + ارسال نظر
ترانه چهارشنبه 26 شهریور 1399 ساعت 16:40 http://taraaaneh.blogsky.com

سلام زود بیا و از خودت و دخترک خبر بده.

لاندا شنبه 22 شهریور 1399 ساعت 00:28

الان دیگه فکر کنم دخترکت به دنیا اومده و تو بغلته. خیلی خیلی تبریک می گم

زری پنج‌شنبه 20 شهریور 1399 ساعت 21:48 http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم خیلی الان برای بعد از زایمان برنامه ریزی نکن:) یه مامان با تجربه بهت میگه:) دختر من رسما بیچاره ام کرد که من تفاوت ساعت شش عصر و شش صبح را نمیتونم بفهمم و هی نگاه هوا و ساعت میکردم و میگفتم الان شش صبح است یا عصر؟ بعد پسر اولی اینقدر خوب میخوابید که یهو از خواب میپریدم میگفتم از گرسنگی غش نکرده باشه:)) پسر دومی دقیقا متعادل شده ی خواهر و برادرش بود. الان اصلا هیچ برنامه ای نچین چون هر جوری خلاف برنامه پیش بره، یه جوری ذهن ادم درگیر میشه که شرایط را شبیه برنامه ریزی اش پیش ببره. بنظرم برای چند ماه اول خودت را رها کن و بذار ببین چی پیش میاد و کاملا منعطف باهاش برخورد کن. انشاالله که پر از ارامش هست برایت.
چقدر خووووب که متوجه ی همراهی جیسون هستی:)
زودی نی نی به بغل برامون تایپ کن :)

Marjan چهارشنبه 19 شهریور 1399 ساعت 11:06

من که از بعد تولد دخترم ادم صبح و شب و نصف شب شدم! یعنی کلا انقدر بد خواب بود که من همیشه خسته بودم و واسه کار دیگه ای توان نداشتم. امیدوارم دختر تو خوب بخوابه و بتونی چیزایی که الان فکرشونو میکنی عملی کنی. از عکس بارداری و بی بی شاور هم خوشم نمیومد و یکی دوتا فقط جلوی در خونه با لباسی که میخواستم سر کار انداختم که به دخترم نشون بدم که تو دلم بوده یعنی چی. بی بی شاور هم همکارام گرفتن برام که در همون حد برام کافی بود. اما هر سال بعد تولد دخترم داشتم واسه سال بعدش و برنامه ریزی میکردم. تنها جشنیه که واقعا هیجان دارم براش:) از الان امیدوارم زایمان راحتی داشته باشی

ترانه چهارشنبه 19 شهریور 1399 ساعت 07:18 http://taraaaneh.blogsky.com

یعنی فقط دو شب مونده؟
کاری خوبی کردی عکسهای بارداری گرفتی. برات یادگاری میمونه. نی نی هم که بزرگ شده بهش نشون میدیشون.
مواظب خودت باش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد