جایی با درخت و گل و آسمونی آبی

- همسر اون یکی اتاقه و سرش رو با موسیقی کم کرده. من اتاق خوابم و احساس شدید تنهایی میکنم. از اونجایی که تاریخ کردیت کارتی که برای نت فلیکس داده بودم منقضی شده، امروز نتونستم به اکانت نت فلیکس برم که البته یک جورهایی خیلی خوبه. ولی بهرحال نمیتونم خودم رو در یکی از سریالهای بی سر و ته گم کنم و به تنهایی و غصه و زندگی و ...فکر نکنم. نمیدونم چرا همسر هر از چندگاه دچار پریود عاطفی میشه و الکی به یک چیزی گیر میده. همیشه هم حرفش اینه که نمیخواد دعوا کنه. ولی همش میگه یک چیزی بینمون گم شده و از این حرفها. و من -راستش رو بخواهید- اصلاً نمیتونم بفهمم به چی اشاره میکنه و چرا اینطور احساس میکنه. وقتی هم اصرار میکنم که همسر بگه چی شده و چی اذیتش میکنه، حرفی نمیزنه و میگه نمیخواد دعوا کنه. دعوا کلمه ای هست که خیلی به کار میبره و من معمولاً هیچ حس دعوایی نسبت به تعاملی که بینمون میگذره ندارم. کاش میتونستم بفهمم مشکلش چیه ولی اگر راستش رو بخواهید گاهی وقتها حس میکنم همسر عمداً این کار رو میکنه چون به این چرخه پایین و بالا بودن مود عادت کرده. از دست همسر عصبانی و خسته هستم و حوصله اینکه هر چند وقت یکبار بهانه ای برای دعوا پیدا میکنه رو ندارم. میتونم بی تفاوت باشم و سرم رو بندازم پایین و زندگیم رو بکنم و به همسر و این کارهاش اهمیت ندم. اما همه میدونیم که این بیتفاوتی و خود را کنار کشیدن چقدر عواقب بدی برای یک رابطه داشته باشه. میتونم برم بهش گیر بدم و باهاش دعوا کنم. خیلی دلم میخواد برم باهاش یک دعوای حسابی بکنم و همه این حرفهایی که در ذهنم هست رو بهش بگم. اما راستش رو بخواهید من آدم دعوا کردن اینطوری هم نیستم. نمیدونم چکار کنم. این روزها وسطهای سیکلم هست و اگر بخواهیم برای باردار شدن تلاش کنیم وقت خوبی هست اما همسر اصولا این وقت رو انتخاب کرده برای دلخوری و عنق بازی. به جهنم. اون کسی که بیشتر بچه میخواد اون هست و نه من. به جهنم. به جهنم. به جهنم. راستی چرا میگن به جهنم؟ آیا مخفف "برو به جهنم" است؟ تا جایی که من میدونم بیشتر وقتی به کار میره که کسی میخواد بگه موضوعی براش بی اهمیت هست، پس مخفف برو به جهنم نیست. اپس اصلش از کجاست؟ هر چی- اصلاً به جهنم. 


- امروز به این فکر میکردم اگر بمیرم - واژه درستش "وقتی" هست- وقتی بمیرم، دوست دارم با جسدم چکار کنند. خاکم کنند؟ در تابوت بگذارند؟ بسوزونند؟ نمیدونم. احتمالا سوزاندن جسد بهترین راه حل باشه. اصولاً بعد از مردن چندان فرقی هم به حال آدم نخواهد کرد. شاید باز ماندگان یکی از روشها رو به دیگری ترجیح بدهند. احتمالا بعد از مردن، راحتی بازمانده ها مهمتر از این باشه که چه بلایی سر جسد آدم میاد. بهرحال هر چی هست، آدم نباید بازمانده ها رو مردد بگذاره که ندونن که با بدن متعفن آدم چکار بکنند. شاید یکی از مزایای دین اینه که آدم تکلیفش روشنه. مثلاً برای بازماندگان یک مرده مسلمان خیلی روشنه که با جسد چکار کنند. من تازگی ها از مرگ میترسم. بخصوص که اگر قرار باشه زیر خاک و در تاریکی برم. بیشتر میترسم که زنده دفنم کنند و در تاریکی مدفون بشم. حتی فکرش هم باعث میشه به سختی نفس بکشم. ولی به احتمال قوی این اتفاق نخواهد افتاد. احتمال اینکه یک آدم رو زنده دفن کنند، اصولا باید خیلی پایین باشه. بهرحال فکر میکنم در حال حاضر ترجیح میدم وقتی مردم جسدم رو بسوزانند و کسی هم خاکسترهام رو توی یک قوطی نگذاره و نگه نداره. از اینکه توی یک قوطی، در طاقچه یک اتاق محبوس بشم بیزارم. شاید هم بهتر باشه دفنم کنند. توی یک جای خوش آب و هوا و سبز. جایی که آفتاب گیر باشه و گاهی پرنده ها اونجا آواز بخونند و درخت و گل و گیاه داشته باشه. یک چشم انداز قشنگ برای یک مرده باید خیلی خوب باشه. احتمالاً دارم پیر میشم. چون قبلاً برام هیچ اهمیتی نداشت جاوادنگی و چشم انداز پس از مرگ. میدونم اینجا رو کسی نمیخونه، چه برسه به اینکه یک آشنا اینجا رو بخونه. ولی وقتی مردم، بازماندگانم بهتره اول از همه مطمئن بشم من مردم و امکان زنده شدنم زیر خاک وجود نداره. بعد هم یک جای قشنگ دفنم کنند. جایی که درخت و گل و آسمون داشته باشه و یک حوض کوچیک که  پرنده ها بیان بهش سر بزنن و گاهی توش خودشون رو بشورن. فکر کنم اینطوری بعد از مرگم خوشحال خواهم بود. 




یک ماه بی آشوب

امروز حالم بهتر از دیروزه و خیلی بهتر از پریروز و خیلی خیلی بهتر از روز دوشنبه است. چند روز گذشته بسیار اشک ریختم و گریه کردم. بخاطر همه اتفاقاتی که افتاده و همه سختی هایی که کشیدیم و بی نتیجه موند. در ضمن بالاخره به مادرم هم راجع به آی وی اف و نتیجه منفی گفتم. مادرم البته خیلی منطقی برخورد کرد و هرچند هر از چند وقتی بغض کرد ولی در کل به نظرم خیلی خوب موضوع رو هندل کرد. به نظرم میاد که شاید قبلا خاله یا دخترخاله ام باهاش راجع به این موضوع حرف زده بودند. کلاً هم حرفش این بود که نباید استرس این موضوع رو داشته باشم و بچه چندان هم تحفه نیست و بدون بچه هم میشه زندگی کرد. همسر هم دیشب با من راجع به بچه حرف زد کمی و برای اولین بار کمی راجع به زندگی بدون بچه حرف زد. مثل کارهایی که میشه بکنیم. و سفر رفتن و زندگی کردن و ... از اینکه سعی میکنه من رو درک کنه و به نوعی تسکینم بده خوشحالم. البته هنوز میدونم که همیشه دلش میخواست بچه داشته باشه ولی  فعلا اصلا نمیخوام به خواسته همسر یا مادر یا کس دیگری فکر کنم.  در  حال حاضر فقط میخوام کمی زندگی رو سبک بگیرم. هنوز آمادگی رژیم گرفتن رو ندارم و شاید این روزها خیلی بیشتر از قبل میخورم. مثلا امروز کلی بیسکوویت دایجستیو شکلاتی خوردم و همینطور پرتزل و بعد هم پاپ کورن و بستنی. ولی حتی این هم اوکی هست. دلم میخواد این ماه سپتامبر به خودم آسون بگیرم و هی گیر ندم که چرا کاری رو انجام دادم یا ندادم و چرا و چطور. فکر میکنم بعد از دوره سختی که داشتم این حق رو داشته باشم که به خودم استراحت بدم. 


راستش رو بخواهید گاهی اوقات چشمم رو میبندم و تصور میکنم آدم دیگه ای هستم. تصور میکنم جزو اون دسته آدمهایی هستم که ساده و سریع تصمیم میگیرند و ساده و سریع عمل میکنند و عاشق زندگی هستند. تصور میکنم که صبح زود از خواب بیدار میشم و کمی نرمش میکنم. تصور میکنم که سر فرصت دوش میگیرم، یک صبحانه مفصل با میوه و مخلفات میخورم و قبل از همه سرکار هستم. تصور میکنم سر کار، خیلی موفق هستم. تصور میکنم خونه تمیزی دارم با وسایل کم ولی مرتب. تصور میکنم که عصرها از سر کار یک راست میرم یوگا. تصور میکنم که غذاهای خوشمزه درست میکنم. همینطور مدام در حال یادگیری هستم. کورس درسی میگیرم. تصور میکنم که با همسر میریم پیاده روی، شنا، قایق رانی، کمپینگ. چرا نه؟ میشه همه اینها رو تصور کرد. 


شور و شوق زندگی

امروز تا ساعت 4 عصر خیلی دلم گرفته بود و کلی تو دستشویی شرکت گریه کردم. الان خیلی بهترم. دلم میخواد کارهای بهتری با زندگیم بکنم. چیز جدیدی یاد بگیرم. نمیدونم این حس تا کی دوام خواهد داشت. ولی تا وقتی که هست بودنش غنیمته. فردا هم مهمونی دوستم خواهم رفت. اگر کسی بخوادحرف بارداری و بچه رو پیش بیاره، فقط خواهم گفت که دلم نمیخواد راجع به این مساله حرف بزنم. کافیه هر چقدر وقت و انرژی روی این موضوع گذاشتم. 

دیروز در اوج ناراحتی در اینستاگرام میچرخیدم و در بخش مسافرت نگاهم خورد به یک سری دختر خوشگل که مدام عکسهای قشنگی از خودشون در همه جای دنیا گذاشته بودند. در بالی یا جزایر یونان یا همچین جاهایی. عکسها خیلی قشنگ بودند.  چقدر وقت صرف شده بود که چنین عکسهای قشنگی گرفته بشه و ادیت بشه و پست بشه. نمیدونم. شاید من خیلی خالی از انرژی و یا اونطوری که مادرم میگه خالی از شور زندگی هستم که حوصله چنین کارهایی رو ندارم. شاید هم من آدم تنبلی هستم. ولی آیا من واقعا آدم تنبلی هستم؟ اغلب اوقات فکر میکنم تنبل هستم. اما به نظرم بیشتر از تنبلی خالی از شور و شوق زندگی هستم. چقدر دلم میخواد که راهم رو پیدا کنم. راه من چیه؟ برای چی در این دنیا هستم؟ 


دلم کتاب شعر میخواد. دلم کتاب شعر خوب میخواد. شاید مشکلات شاعرم کردند. نمیدونم. فعلا برم ظرفهای شام رو بشورم و برای فردا غذا آماده کنم. خیلی دلم میخواد که خونه تمیز  و مرتبی داشته باشم. خونه تمیز و مرتب، یک لیوان چای و یک کتاب خوب. یادم نمیاد آخرین باری که هوس چنین چیزی کردم کی بوده. شاید دارم شور زندگی پیدا میکنم. شور ناب زندگی. خونه تمیز. بوی غذا. یک بشقاب و کارد و هلو. کسی چه میدونه ولی شاید بالاخره شور و شوق زندگی رو پیدا کردم.  

از نا امیدی

امروز 29 آگوست 2018: جواب آزمایش بارداری منفی اومد. نمیدونم که چه حسی باید داشته باشم. البته که ناراحت هستم و گریه کردم. از طرفی هم از دلسوزی اطرافیان و حتی همسر هم یک جورهایی دلخورم. جوری که همه با ترحم بهم میگن اشکالی نداره. بیشتر از اون حرف دوستانی رو مخم هست که میگن ما مطمئن هستیم تو طبیعی باردار میشوی و یا حتی دوستانی که میگن انقدر منفی بود، اینطوری شد. گاهی آدمها نیتشون خیره ولی نمیدونند که چطوری آدم رو دلداری بدن. روز جمعه و یکشنبه هم مهمونی دعوت هستیم. بخصوص مهمونی روز جمعه با دوستانی هست که تقریبا همشون یک یا دو بچه دارند. نمیدونم برم یا نه. از طرفی دلم میخواد برم و از طرفی هم نمیدونم بودن در محیط پر از بچه چه حسی بهم بده. تنها چیزی که میدونم اینه که نمیخوام  تا آخر عمر هر بچه یا زن بارداری رو دیدم نگاه حسرت بار بهشون داشته باشم. نمیخوام هر وقت بچه کوچیکی رو بغل کردم یک زخم کهنه در وجودم سر باز کنه. فکر میکنم یک زمانی آدم باید به خودش بگه که من تلاشم رو کردم و نشد. درسته راههای دیگری مثل فرزند خواندگی و تخمک اهدایی هست ولی اصلا نمیدونم که آیا میخوام این راهها رو طی کنم. اگر جواب امروز من مثبت بود احتمالش بود که نه ماه دیگه یک بچه داشته باشیم. ولی پروسه فرزندخواندگی  خیلی طولانی و پرهزینه است و من نمیدونم که آیا میخوام تازه دو سال صاحب فرزند بشم. همینطور درباره تخمک اهدایی. اگر ما تصمیم بگیریم که بهار آینده بریم ایران و تازه اون موقع شروع کنیم باز هم زمان زیادی گذشته. شاید باید سریعتر اقدام کنیم برای اینکار. نمیدونم. پر از تردید هستم. یک چیز دیگری هم که میدونم اینه که نمیخوام همه زندگیم رو در تعلیق اومدن بچه نگه دارم. قبلا یک کار دولتی رو برای همین امر رد کردم. همه تفریحات و برنامه های سفر و زندگی و ... هم معلق بود که نتیجه این حاملگی چی میشه. چیزی که میدونم اینه که نمیخوام بیشتر از این زندگیم رو معلق این موضوع کنم. میخوام زندگی کنم. سفر برم. ورزش کنم. کلاس بگیرم و مدام نگران نباشم که هزینه های آی-وی-اف رو چطوری تامین کنیم و اینکه باردار باشم و نتونم از عهده کارهام بربیام. میخوام زندگیم صرف چیزهای دیگری غیر از فکر کردن به حاملگی و بارداری و بچه بشه. یکی از چیزهایی که بیش از اندازه اذیتم میکنه همسر هست و عشقی که به بچه داره. اینکه چقدر با بچه ها خوبه و چقدر بچه ها دوستش دارن. فکر میکنم شاید خودخواهی من باشه که نخوام روند فرزندخواندگی/یا تخمک اهدایی رو ادامه بدم. همسر پدر خوبی میشه. من شاید مادر خوبی بشم. ولی نمیخوام مادر پیری باشم و در حال حاضر بسیار احساس پیری میکنم. 


روز جمعه قراره با یک روانشناس متخصص در امور ناباروری دیدار داشته باشم. باهاش درباره همه موارد بالا حرف خواهم زد: 

- اینکه نمیخوام تا ابد به آدمهای دیگه با حسرت نگاه کنم

- اینکه نمیخوام همه زندگیم معلق بارداری و بچه باشه و دلم میخواد این پرونده بچه بسته بشه تا بتونیم زندگی نرمالیی داشته باشیم. 

- اینکه همسر خیلی بچه دوست داره و لیاقتش رو داره که یک پدر خوب باشه و من نمیخوام با خودخواهی این رو ازش بدزدم. 

- اینکه من تا الانش هم خیلی تلاش کردم و دیگه خسته ام از رفتن در راهی که هیچ نتیجه مشخصی نداره. اینکه خسته ام از سرمایه گذاری جسمی و روحی و مالی روی پروژه بچه و این معلق بودن بی انتها. این تلاشهای هر ماهه و چارت کردن و امیدوار بودن و سرخورده شدن. 


میخوام برای یک ماه هم که شده باید فکر کردن روی این موضوع رو متوقف کنم. یک کمی روی خودم و شادمانی خودم و همسرم کار کنم. سعی کنم از زندگی لذت ببریم. خوشحال باشیم. چه چیزهایی واقعاً میخوام؟ 

- میخوام یوگا شروع کنم و بهش وفادار باقی بمونم. 

 - میخوام خونه همیشه تمیز و مرتب باشه. 

- میخوام مرتب تر و منسجم تر بنویسم. 

- میخوام وقت کمتری در صفحات اجتماعی بگذرونم و بجای اون کتاب بخونم. 

- میخوام دنبال کار جدیدی بگردم. 


راستش رو بخواهید نوشتن همه موارد بالا ترس داره. ترس از نیمه کاره ول کردن و شکست. بارداری شاید بهانه خوبی بود که پشتش قایم بشم و زندگیم رو بابتش یک سالی به تعویق بندازم. ولی دیگه بهانه ای نیست که بشه پشتش قایم شد. زندگی با همه هیبتش روبرومه و من با ترس ایستادم جلوش. 


روز شماری

28 جولای تا 14 آگوست: یک دوره سخت درمان گذروندم. هر شب تززیق دارو و هر صبح رفتن به مطب دکتر برای آزمایش خون و اولترا ساند. دست چپم و شکمم کبود شده بود از جای تزریقها و همینطور محل خونگیری. فشار روانی زیادی هم روم بود. هر روز میرفتیم دکتر و اینکه تخمکها کم رشد کرده بودند و یا عدد استرادیول که پایین بود مثل یک پتک روی سرم بود. 

15 تا 19 آگوست: بهر حال هر چیزی که بود بعد از 17 روز تزریق و صبر بهرحال تخمکها به اندازه ای که دکتر میخواست رسیدند و روز 15 آگوست دکتر پانکچر انجام داد. کل پروسه برای من واقعا اونقدر سخت نبود و خوشبختانه خیلی بعد از عمل درد نداشتم. 4 تا تخمک گرفتند که متاسفانه فقط 3 تاش بارور شد و در نهایت فقط دو تا از تخمکها به روز پنجم رسیدند. روز 19 آگوست با دوستانم رفتیم اسپا و ماساژ که خیلی خوش گذشت. به نظرم برای یک دختر یا زن؛ داشتن دوستان خوب مثل هواست. بودنشون خود زندگیه. 

20 آگوست: رفتیم و دو تا جنینی که داشتیم رو آوردیم خونه. یعنی اول گذاشتنشون توی رحم من و حالا دو تا دلم جنین هست که پتانسیل بچه شدن رو دارند. نمیدونم که چی میشه و آیا این جنینها میگیرن یا نه. امیدوارم بگیرن و یه بچه خوب و باهوش و خوشگل ازشون در بیاد. چند روز آینده رو مرخصی گرفتم که استرس نداشته باشم و بتونم استراحت کنم. هر چند استراحت لزوماً کمکی به لانه گزینی نمیکنه اما  بهرحال نخواستم ریسک کنم.  راستش رو بخواهید وقتی برای انتقال جنین رفتیم ساعات عاشقانه ای رو با همسر گذروندیم. اما بعد از اون همه چیز خیلی بد پیش رفت. توقع من این بود که همسر بعد از انتقال از من مراقبت کنه. حالا نه اینکه مثل پروانه دورم بچرخه ولی حداقل کمی لوسم کنه و حواسش بهم باشه. ولی همسر خیلی بیتفاوت بود. اغلب اوقاتش رو با موزیکش گذروند. من خیلی دلم سوپ میخواست و یک سری خوار و بار احتیاج داشتیم. همسر عصر رفت که خرید کنه (چون بیشتر خودش چیزهایی رو لازم داشت). من هم بهش گفتم که برای من آناناس (که میگن قسمت وسطش برای لانه گزینی خوبه) ، آب انار و زمینی بخره. انتظار داشتم همسر از بیرون برام سوپ بگیره اما وقتی اومد فقط خوار و بار بود و چیزهایی که خواسته بودم. البته باک ماشین رو هم پر کرده بود. (ماشین رو من بیشتر استفاده میکنم چون برای رفتن به سر کار احتیاج دارم ولی همسر محل کارش نزدیکه و با دوچرخه میره سر کار). راستش رو بخواهید ناراحت شدم و گفتم که انتظار داشتم برام سوپ بخره. شاید توقع بی جایی بود-نمیدونم. همسر ناراحت شد ولی اون لحظه چیزی نگفت و رفت برای تمرین موسیقی با دوستانش.  

-- نمیدونم چرا دارم اینها رو مینویسم. نوشتن راجع بهشون جز اینکه غصه دارم کنه اثری نداره و غصه برای بچه هام خوب نیست. باید این روزها از استرس و غم دوری کنم. اما اشکال زندگی من یک مدته همینه. دارم از زندگی و غصه و غمی که باهاش میاد دوری میکنم. برای دوری کردن از همه این احساسها هم خودم رو غرق میکنم در سریالهای بی سر و ته نت فلیکس. و هیچ چیزی در زندگی به دست نمیارم و هر روز از خودم بیشتر و بیشتر متنفر میشم. اما اینطوری نمیشه. نه میخوام که غصه دار باشم که مبادا جنینهای توی دلم لونه نکنن و نمونن و البته خسته شدم از اینکه اینقدر زندگیم رو معطل این بارداری کردم. حتی حس کردنم هم منوط به این شده که آیا باردار میشم یا نمیشم. مدتی هست که همه زندگی من معطل همین قضیه است. آیا قرار بچه ای توش باشه یا نه. و همه تصمیمهای زندگیم حول همین محور میچرخه. کار دولتیی که بهم پیشنهاد شد و رد کردم چون قرار بود پروسه آی-وی_اف شروع کنم. ولی نباید اشک بریزم. فعلا نباید اشک بریزم و نباید از همه چیزهای منفی حرف بزنم. 


امروز 21 آگوست 2018 هست. من در روزهای انتظار به صبر میبرم. تا 10 روز دیگه باید آزمایش خون بدم و معلوم میشه که آیا باردارم یا نه. خیلی استرس ندارم. کاری از دستم بر نمیاد که به لانه گزینی کمک کنه. بنابراین کلاً استرس داشتن برای چیزی که در کنترل آدم نیست بی معنا است. میخوام این 10 روز آینده مرتب باشم و عشق به  زندگی داشته باشم. راستش رو بخواهید روزهای 24 و 25 آگوست روزهای خیلی سختی برام بود. شاید اثر قرصها و هورمونها بود البته ولی خانم مادرم برام پیام داده بود که احساس میکنه چند وقت هست که من بی حوصله ام و به خودم نمیرسم. صورتم پر جوش شده و خیلی وقته که لباس جدید برای خودم نخریدم. آخرش هم نوشته که من کی میخوام که شور زندگی داشته باشم. الان که این نوشته ها رو مینویسم حالم خیلی بهتره ولی اون دو روز واقعا داغون بودم و هر وقت یاد حرفهای مادرم میفتادم اشکم سرازیر میشد و بند نمیومد. مادرم  البته در جریان اینکه دارم آی-وی-اف انجام میدم نیست. تا حدی درباره ناباروری میدونه. اما نمیدونه که قسمت اعظم بی حوصلگی من بخاطر این روزهای سختیه که میگذرونم. --> این قسمت رو قبل از پارگراف 4  نوشته بودم. درباره مادرم هم نمینویسم چون این هم غصه دارم میکنه. چرا در زندگی چیزهایی که آدم رو خوشحال کنه اینقدر کمه؟ نمیدونم. ولی برم کمی نت فلیکس نگاه کنم تا اشکهام آروم بگیرن فعلا.