از نا امیدی

امروز 29 آگوست 2018: جواب آزمایش بارداری منفی اومد. نمیدونم که چه حسی باید داشته باشم. البته که ناراحت هستم و گریه کردم. از طرفی هم از دلسوزی اطرافیان و حتی همسر هم یک جورهایی دلخورم. جوری که همه با ترحم بهم میگن اشکالی نداره. بیشتر از اون حرف دوستانی رو مخم هست که میگن ما مطمئن هستیم تو طبیعی باردار میشوی و یا حتی دوستانی که میگن انقدر منفی بود، اینطوری شد. گاهی آدمها نیتشون خیره ولی نمیدونند که چطوری آدم رو دلداری بدن. روز جمعه و یکشنبه هم مهمونی دعوت هستیم. بخصوص مهمونی روز جمعه با دوستانی هست که تقریبا همشون یک یا دو بچه دارند. نمیدونم برم یا نه. از طرفی دلم میخواد برم و از طرفی هم نمیدونم بودن در محیط پر از بچه چه حسی بهم بده. تنها چیزی که میدونم اینه که نمیخوام  تا آخر عمر هر بچه یا زن بارداری رو دیدم نگاه حسرت بار بهشون داشته باشم. نمیخوام هر وقت بچه کوچیکی رو بغل کردم یک زخم کهنه در وجودم سر باز کنه. فکر میکنم یک زمانی آدم باید به خودش بگه که من تلاشم رو کردم و نشد. درسته راههای دیگری مثل فرزند خواندگی و تخمک اهدایی هست ولی اصلا نمیدونم که آیا میخوام این راهها رو طی کنم. اگر جواب امروز من مثبت بود احتمالش بود که نه ماه دیگه یک بچه داشته باشیم. ولی پروسه فرزندخواندگی  خیلی طولانی و پرهزینه است و من نمیدونم که آیا میخوام تازه دو سال صاحب فرزند بشم. همینطور درباره تخمک اهدایی. اگر ما تصمیم بگیریم که بهار آینده بریم ایران و تازه اون موقع شروع کنیم باز هم زمان زیادی گذشته. شاید باید سریعتر اقدام کنیم برای اینکار. نمیدونم. پر از تردید هستم. یک چیز دیگری هم که میدونم اینه که نمیخوام همه زندگیم رو در تعلیق اومدن بچه نگه دارم. قبلا یک کار دولتی رو برای همین امر رد کردم. همه تفریحات و برنامه های سفر و زندگی و ... هم معلق بود که نتیجه این حاملگی چی میشه. چیزی که میدونم اینه که نمیخوام بیشتر از این زندگیم رو معلق این موضوع کنم. میخوام زندگی کنم. سفر برم. ورزش کنم. کلاس بگیرم و مدام نگران نباشم که هزینه های آی-وی-اف رو چطوری تامین کنیم و اینکه باردار باشم و نتونم از عهده کارهام بربیام. میخوام زندگیم صرف چیزهای دیگری غیر از فکر کردن به حاملگی و بارداری و بچه بشه. یکی از چیزهایی که بیش از اندازه اذیتم میکنه همسر هست و عشقی که به بچه داره. اینکه چقدر با بچه ها خوبه و چقدر بچه ها دوستش دارن. فکر میکنم شاید خودخواهی من باشه که نخوام روند فرزندخواندگی/یا تخمک اهدایی رو ادامه بدم. همسر پدر خوبی میشه. من شاید مادر خوبی بشم. ولی نمیخوام مادر پیری باشم و در حال حاضر بسیار احساس پیری میکنم. 


روز جمعه قراره با یک روانشناس متخصص در امور ناباروری دیدار داشته باشم. باهاش درباره همه موارد بالا حرف خواهم زد: 

- اینکه نمیخوام تا ابد به آدمهای دیگه با حسرت نگاه کنم

- اینکه نمیخوام همه زندگیم معلق بارداری و بچه باشه و دلم میخواد این پرونده بچه بسته بشه تا بتونیم زندگی نرمالیی داشته باشیم. 

- اینکه همسر خیلی بچه دوست داره و لیاقتش رو داره که یک پدر خوب باشه و من نمیخوام با خودخواهی این رو ازش بدزدم. 

- اینکه من تا الانش هم خیلی تلاش کردم و دیگه خسته ام از رفتن در راهی که هیچ نتیجه مشخصی نداره. اینکه خسته ام از سرمایه گذاری جسمی و روحی و مالی روی پروژه بچه و این معلق بودن بی انتها. این تلاشهای هر ماهه و چارت کردن و امیدوار بودن و سرخورده شدن. 


میخوام برای یک ماه هم که شده باید فکر کردن روی این موضوع رو متوقف کنم. یک کمی روی خودم و شادمانی خودم و همسرم کار کنم. سعی کنم از زندگی لذت ببریم. خوشحال باشیم. چه چیزهایی واقعاً میخوام؟ 

- میخوام یوگا شروع کنم و بهش وفادار باقی بمونم. 

 - میخوام خونه همیشه تمیز و مرتب باشه. 

- میخوام مرتب تر و منسجم تر بنویسم. 

- میخوام وقت کمتری در صفحات اجتماعی بگذرونم و بجای اون کتاب بخونم. 

- میخوام دنبال کار جدیدی بگردم. 


راستش رو بخواهید نوشتن همه موارد بالا ترس داره. ترس از نیمه کاره ول کردن و شکست. بارداری شاید بهانه خوبی بود که پشتش قایم بشم و زندگیم رو بابتش یک سالی به تعویق بندازم. ولی دیگه بهانه ای نیست که بشه پشتش قایم شد. زندگی با همه هیبتش روبرومه و من با ترس ایستادم جلوش. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد