از کفر من تا دین تو ...

پر از حرف هستم. عجالتا کمی روزمره نویسی میکنم و بعد شاید در موقع مناسب بیشتر بنویسم: 

1- کلی برای نصفه وقت کار کردن هیجان دارم. اصولا باید از فردا شروع بشه ولی مطمئن نیستم از فردا شروع میشه. فردا ساعت یک هم میتینگ داریم و بنابراین کمی سردرگم هستم. حالا فردا مدیرم رو میبینم و مشخص میشه که چطوره. میخوام برای این وقتهای آزادم برنامه بنویسم که الکی از دست ندمشون. مثلا یک روز در میان بین ورزش و مرتب کردن خونه. شاید یک روز هم برای دیدار با دوستانی که برنامه کاریشون آزاده. 

2- ناراحت نوار غزه و اسراییل و مردم عادی و بیچاره که روزانه سلاخی میشن هستم. اینکه چقدر در خاور میانه جان انسانها بی ارزشه و چقدر راحت این همه آدم کشته میشن و هیچکس ککش هم نمیگزه. نمیدونم چرا اونهایی که باید از این اتفاقات درس بگیرن، درس نمیگیرن و منظور من هر دو طرف این مناقشه هست. یکی طرف اسراییلی که یک رژیم نژادپرست و اشغالگر و غیر انسانیه که ریشه هاش در خون مردم فلسطین هست و باید درک کنه که تسلیحات و تجهیزاتی که داره هیچ وقت برای مردمش صلح و آرامش به ارمغان نخواهد آورد و تا وقتی به اشغال و آزار و تحقیر مردم فلسطین ادامه بده، لاجرم باید منتظر انتقام گرفتن طرف مقابل باشه. طرف دیگر هم سران حماس هستند که باید بدونند با کارهای غیرانسانی به هیچ کدوم از اهدافشون نخواهند رسید و بهتره قبول کنند که با کارهایی از قبیل حملاتی که انجام دادند فقط باعث درد و رنج بیشتر مردم خودشون میشن. شاید وقتش باشه که بیشتر روی دیپلماسی و لابی گری و فشار جامعه جهانی روی اسراییل تمرکز کنند. یعنی به این واقعیت  برسند که دیگه پس گرفتن تمام اون چیزی که روزگاری به اسم فلسطین شناخته میشد غیرممکن هست ولی سعی کنند با تکیه با جامعه سکولار و انسانی اسراییل حقوق شهروندیشون رو بدست بیارن و شاید در سالهای خیلی دور بیشه امیدوار بود که این خطه یک کشور متفاوت بشه که مردمی بدون توجه به اینکه کی اسراییلی هست و کی فلسطینی در کنار هم زندگی کنند.

در این زمینه یک نظر هم دارم که شاید خیلی مورد پسند بعضی خواننده های وبلاگم هم نباشه. یکی از چیزهایی که درک نمیکنم، دیدن دوستانی هست (چه اینجا و چه در اینستاگرام و ... )که قضیه فلسطین یا اصلا براشون اهمیت نداره و یا حتی بدتر، علیه اونها هستند. من درک میکنم که در دوران سرکوب رژیم از نیروهای بیگانه (احتمالا همین فلسطینیها) برای سرکوب استفاده کرد. من درک میکنم که ایران بودجه هنگفتی رو در فلسطین و لبنان خرج میکنه، ولی نمیفهمم که چرا اینها باید باعث بشه که ما در قبال کشتار بچه های بیگناه سکوت کنیم. به نظر من اون سگ آدمکش حماس که در ایران دختران ما رو میزنه و بعد هم در حمله به اسراییل از تجاوز و قتل کوتاهی نمیکنه و جسد لخت یک انسان رو تو کوچه ها میگردونه، حسابش معلومه. اون آدم نیست. از آدمیت بویی نبرده. با حساب اون، نباید از بیخانمان شدن و بیجان شدن هزاران آدم دیگه شادمان بود. یا حتی فکر کردم که حقشونه. کمک دولت ایران به فلسطین و لبنان هم به نظر من چیز عجیبی نیست. همه دولتهای دنیا، از آمریکا و کانادا بگیر تا ایران برای حفظ منافع خودشون در کشورهای دیگه پول خرج میکنند. آمریکا که در این زمینه سابقه سیاه و طولانی داره. مثلا روی کار آوردن پینوشه (حالا مصدق رو نگیم). چرا اینها باید باعث بشه که ما قلبمون از نسل کشیی که در غزه اتفاق میفته نلرزه؟ 


3- در مورد مرگ آرمیتا هم نمیدونم چی باید بگم. واقعیت اینه که جمهوری اسلامی واقعا اونقدر دروغ گفته که هیچکدوم از حرفهاشون قابل باور نیست. یعنی وقتی که دولتی هواپیمایی رو در آسمان میزنه و تا سه روز منکر واقعیت میشه،  این جور چیزها رو هم  میتونه دروغ بگه، نه؟ اصولا دیگر باور من درباره حکومت ایران اینه که هر اتفاقی از این دست، تقصیر ایادی اونهاست مگر اینکه خلافش ثابت بشه. 


4-  چند روز قبل، بچه یک از اقواممون که یک پسر بیست و یک ساله است با من تماس گرفته بود که راجع به مهاجرت کردن باهام مشورت کنه. وقتی باهاش حرف میزدم به این نتیجه رسیدم که مهمترین علت مهاجرت من از ایران، همین مسایل اجتماعی بود. یادم افتاد که چقدر در جامعه مذهبی ایران اذیت میشدم و چقدر افکار بعضی آدمها (از جمله پدر همین کسی که ازم درباره مهاجرت سوال میکرد) عذابم میداد. راستش رو بخواهید من هنوزم از اینکه میتونم اینجا آزاد و بدون ترس زندگی کنم خوشحالم. باید یادم باشه که یادم بمونه! 


5- راستش اومده بودم چیزهای دیگری بنویسم ولی نوشته های بالا رو نوشتم و کلا مودم عوض شد. پس بقیه رو میگذارم یک روز دیگه. روزتون خوش..

- امروز خونه هستم. دیشب دوباره خیلی دیر خوابیدم. یعنی وقتی رفتم تو رختخواب ساعت حدود یک و نیم صبح بود (چون باز هم داشتم طبق معمول سریال نگاه میکردم). بعد همسر بیدار بود و شروع کرد به حرف زدن درباره رابطه مون که چرا انقدر سرده و اصلا همدیگر رو نمی بینیم. بعد کمی درباره کار شخصی که شروع کرده و هنوز پا نرفته و اینکه چرا جلو نمیره و بعد هم درباره  تمدید وام خونه که هفت/هشت ماه دیگه باید انجام بدیم و نرخ بهره که تقریبا دوبرابر نرخی هست که الان داریم. خلاصه انقدر گفت که دیگه سطح اضطراب من که قبل از شروع مکالمات هم همینطوری بالا بود رسید به صد. دیگه حدود سه و نیم صبح یک قرص کلونازپام خوردم و به مدیرم هم پیام دادم که صبح رو آف میگیرم و بعدش هم از خونه کار میکنم. 


- سریالی که این روزها دارم نگاه میکنم اسمش هست Black Mirror. انگلیسی هست و دنباله دار نیست. یعنی هر قسمت برای خودش مستقله و تموم میشه. بسیار بسیار سریال فاکد آپی هست که به یک نوع رو مخت میمونه و باعث میشه که تا چند روز راجع به موضوعاتش فکر کنی. کمی تا قسمتی علمی/تخیلی هست و بیشتر درباره تلویزیون، هوش مصنوعی و این حرفها و دیلماهایی که در این باره وجود داره. مجموعه جالبیه و البته بعضیهاش بهتر و تفکر برانگیزتر  از بعضی دیگرند. 


- دیشب از همسر خواستم که شبها نقش پلیس اینترنت رو بازی کنه و نگذاره که فیلم و سریال نگاه کنم. یعنی همیشه اینطور شروع میشه که حنا رو میخوابونم و بعد که میرم آشپزخونه برای تمیز کردن و آماده کردن غذای روز بعد، یک سریال میگذارم که موقع کار کردن حواسم رو پرت کنه. متاسفانه با تموم شدن کارها، سریال نگاه کردن من تموم نمیشه. تازه میشینم و  کلی خوراکی میخورم و تا یک/دو صبح سریال نگاه میکنم. یعنی از هر دو طرف خسران هست. هم اتلاف وقت و هم خوردن و چاق شدن. خلاصه که با همسر قرار گذاشتیم که مواظب همدیگر باشیم و نگذاریم طرف دیگه در اینترنت غرق بشه. 


- غرضم از امروز خونه موندن این بود که کمی بشینم برنامه‌ریزی کنم که چطور خودم رو از این شتی که دچارش هستم نجات بدم. یک ربع به نه بیدار شدم. روتین پوستم رو انجام دادم. برای حنا پنکیک درست کردم و بیدارش کردم. دیگه تا حنا رو گذاشتم مهدکودک شده بود ساعت ده و نیم. میخواستم برم کافی شاپ بشینم ولی بعدش فکر کردم که صبحانه که خوردم و قهوه هم که دارم. این بود که برگشتم خونه. از وقتی برگشتم خونه ولی دارم مدام برنامه‌ریزی رو عقب میندازم. وبلاگ خوندم. حتی کمی کار کردم ولی برنامه‌ریزی نکردم. 


- ساعت الان یازده‌ و چهل و پنج دقیقه صبحه. برم دیگه سراغ برنامه ریزی و بعد هم کار. 


- یک نفر در درونم میپرسه که چرا این ها رو مینویسی؟ 

سرکار هستم. امروز بسیار دیر (ساعت نه و سی دقیقه) کار رو شروع کردم. کلی کار دارم و فکر میکنم امروز انگیزه بهتری برای کار کردن دارم تا روزهای قبل. اینه که ندای درونم بهم میگه الان که اینجا هستی سعی کن خوب کار کنی. گفتم یک چند خطی بنویسم و بعد کار رو شروع کنم: 

- فکر کنم یک ماهی میشه که مرتب روتین پوستم رو انجام میدم. البته کار زیادی نمیکنم. ولی هر شب صورتم رو میشورم و بعد با پنبه و محلول لایه بردار پوستم رو تمیز میکنم. شبها بعد از این کار رتینول میزنم به پوستم و صبحها یک محصول جدید که از لانکوم خریدم و از سه تا کرم متفاوت (ویتامین سی، هیلارونیک اسید و فرولیک اسید) تشکیل شده رو میزنم و بعدش هم ضد آفتاب. 

- تقریبا یک هفته از قطع قرصها میگذره و من حس بهتری دارم. احساس میکنم قرصها بهم اضطراب میدادن  و این چند روز دیگه از اون تپش قلبها و استرسهای الکی خبری نیست. 

- با نیمه وقت کار کردنم موافقت شده. البته فقط برای یک ماه و نیم هست فعلا و به شکل مرخصی بدون حقوق. تا بعد ببینیم چی پیش میاد. 


- سخنی با والد و کودک درونم: عزیزم میدونم که اصلا از بودن در این محیط خوشحال نیستی. میدونم که باعث میشه عضلات گردنت منقبض بشه و سردرد بگیری. متاسفم که فعلا اینطوریه. ولی میدونی که دارم کارهایی انجام میدم که اوضاع بهتر بشه. از هفته آینده نصفه وقت کار خواهیم کرد و وقت بیشتری برای خودمون خواهیم داشت. تو هم لطفا با من کنار بیا و بگذار وقتهایی که در شرکت هستیم کارها رو پیش ببریم. باور کنم که بعدش هردومون احساس رضایت بیشتری از زندگی خواهیم داشت. نه من هی سرت غر خواهم زد که کارها عقب مونده و نه تو لازم هست برای جلب توجه من طغیان کنی. بگذار سعیمون رو بکنیم که یک گوشه از کار رو بگیریم.. 

Back to Basics

امروز هم سرکار نرفتم. واقعا با این نوعی که کار میکنم، باید خیلی خوشحال باشم که تا بحال اخراج نشدم. امروز حالم بهتره. دیشب تا سه و نیم صبح بیدار بودم و سریال نگاه میکردم. خونه به هم ریخته بود و وسایل نهار حنا هم آماده نبود. همون وقت فکر کردم که به مدیرم ای-میل بزنم و بگم نمیام ولی باز هم فکر کردم که شاید صبح دلم بخواد برم سر کار. صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدم. انقدر که استرس داشتم و قلبم تو دهنم بود. سعی کردم هی کش بدم و بخوابم ولی نمیتونستم. یک قسمت از وجودم میگفت خودت رو از تخت بکش بیرون و یک قسمت از وجودم مثل سرب سنگین بود و نمیخواست از جاش تکون بخوره. از اون صبحهای قشنگ نبود که آدم دلش میخواد هنوز گرمای تختخواب بغلش کنه.ساعت هفت و نیم بالاخره به مدیرم ای-میل زدم که نمیرم سر کار.  توی وجودم جنگ بود و تو ذهنم داشتم خودم رو با چاقو میزدم. با خودم فکر کردم که چرا همیشه این تصویر به ذهنم میاد؟ اینکه دارم به سر و صورت خودم چاقو میزنم؟ بعد فکر کردم که شاید با مشاورم صحبت کنم یک سری من رو هیپنوتیزم کنه و ببینه ریشه این تصویر از کجا میاد. بعدش سعی کردم با خودم آشتی کنم. این دو قسمت وجودم رو با هم آشتی بدم. اون قسمتی که سنگینه و نمیخواد از جاش پاشه و اون قسمتی که داد میزنه: احمق، دیوونه، چکار داری میکنی؟ اون قسمتی که دلش میخواد بزنه بیرون. فکر کردم شاید عجیب نیست که این دو قسمت از هم انقدر بدشون میاد. یکیشون اون یک رو مجبور کرده که سالها در موقعیتهایی که دوست نداشته زندگی کنه. همسری که دوست نداشتم، کاری که برام خیلی وقتها زجر آوره...  و اون یکی هم هرجایی که از دستش بربیاد عنان کار رو میگیره دستش. تا فراموش کنه و تا استرس و ترس رو کمتر کنه. بعد حسم بهتر شد (حداقل تا الان که اینها رو نوشتم و دوباره عضلات گردنم منقبض شدند و استرس به سراغم اومد). راستش صبح خیلی خوبی با حنا داشتم. احساس میکنم دلم براش تنگ شده و اونقدر که باید با هم وقت نمیگذرونیم. اینه که رفتم کنارش دراز کشیدم و کمی حرف زدیم. بعد هم بیدارش کردم و با هم رفتیم کافی شاپ. برای حنا شیر داغ و وافل گرفتم و برای خودم کاپوچینو. با هم کتاب خوندیم و بعد حنا کلی با موسیقی تو کافی شاپ رقصید و اصرار کرد که من هم باهاش برقصم. ساعت ده و نیم حنا رو گذاشتم مهد و الان هم اومدم یک کافی شاپ دیگه تا کمی بنویسم. 

یکسری تصمیم گرفتم: 


یک: میخوام همه قرصهایی که میخورم رو کنار بگذارم. هم داروی ضد افسردگی که یک مدت قطعش کرده بودم و دوباره چند روز پیش شروع کردم و هم داروی ADHD که چند هفته قبل شروع کرده بودم و  چند روز قبل قطع کردم. علت این کار هم اینه که احساس میکنم با این داروها نمیدونم کدوم از حسهام واقعیه و کدوم اثر جانبی داروهاست. مثلا نمیدونم ریشه استرس و تپش قلبی که دارم از کجاست. یا ریشه این حس اذیت کننده که انگار پوستم میخواد وجودم کنده بشه. امروز هیچ قرصی نخوردم و بعد از ظهر با دکترم وقت تلفنی دارم. شاید فردا رو هم آف بگیرم تا سم داروها در این چند روز آینده از بدنم خارج شه. دلم میخواد به ریشه بدنم برگردم. به احساسهایی که با دارو تغییر نکرده و بدونم که حس واقعیم چیه. احساس میکنم خودم رو سردرگم کردم. خودم رو گم کردم. وقتی چشمانم رو میبندم حتی نمیتونم تصور کنم که میخوام چی باشم. که میخوام با زندگیم چکار کنم. 

دو: میخوام همه کتابهای سلف هلپ رو بگذارم کنار.و همینطور گوش کردن به پادکستها و نوارهای صوتی در این زمینه رو متوقف کنم.  همشون رو. احساس میکنم فقط به اضطرابم دامن میزنن.

سه: تنها تمرکزم این روزها به این خواهد بود که بهتر بشم. بهتر غذا خوردن و بیشتر تحرک داشتن. و مسلما و مسلما وقت بیشتری با حنا و همسر گذرندون.


-- بهتره برم به مامان و بابا تلفن کنم و بعدش هم کمی کار کنم. شاید هم بعدش برم کمی پیاده روی. بارون خیلی شدیدی میباره ولی فکر کنم  تو ماشین چتر داشته باشم.. 


هوا بارونیه. خونه هستم و مثلا دارم کار میکنم. از صبح دو تا جلسه با مشتریها داشتم و بعد هم با مدیرم حرف زدم. رسما بهشون اعلام کردم که میخوام یک مدتی پارت تایم کار کنم. چهار ساعت در روز / بیست ساعت در هفته. واقعیتش اینه که یک نوع خودکشی کاری هست. بخصوص که قرار بود مدیر بشم. مدیرم پرسید چرا و من هم حنا رو بهانه کردم. گفتم حنا بهم احتیاج داره، در حالیکه درستش اینه که خودم احتیاج دارم که مدتی دور باشم. فکرش رو بکنی اصلا احمقانه است که حتی میخوام چهار ساعت کار کنم. استرس کار سرجاش میمونه. شاید اشتباه کردم. شاید باید استرس لیو میگرفتم برای یکی-دو ماه. بگذریم. حالا دیگه ای-میل رو فرستادم و مدیرم هم جوابش رو داده و کاریش نمیشه کرد. 

تازگیها دارم به مدیرم اعتماد میکنم. یادتون میاد که نوشته بودم خیلی مارموزه؟ خوب، فکر کنم هنوز هم هست. ولی تازگیها تونسته اعتمادم رو جلب کنه. چطوری؟ چون وقتی بهش گفتم که پدرم مریضه و شاید مجبور بشم برم ایران، فقط گفت درک میکنم. وقتی گفتم که شاید مجبور شم مرخصی بدون حقوق بگیرم، گفت که سعی میکنه کاری کنه که بتونم پارت تایم کار کنم و بخشی از حقوقم رو بگیرم. حتی اگر این  حرفش فقط یک تعارف باشه، ازش ممنون هستم. آیا این کافی هست که بی علاقگی من به کار رو درمان کنه؟ نه. چون مشکل کار نیست. مشکل من هستم. 

یکی از کارهای دیگری که این روزها انجام میدم اینه که دارم دعا میکنم. برای آدمهای اطرافم آرزوهای خوب میکنم. دلم میخواد برای خودم هم دعا کنم ولی وقتی برای خودم میخوام دعا کنم چیز زیادی به ذهنم نمیاد. بعد از مدتها فکر کردن  تنها دعایی که برای خودم به نظرم اومد این بود: من رو بر مشکلاتم توانا کن. شاید بجاش باید دعا کنم که حال دلم رو خوب کن و بهم آرامش اعطا کن.