تنها غلط زندگی...

تنها و تنها یک چیز غلط در زندگی من وجود داره و اون منم!

روزهای آخر سپتامبر

چای آشواگاندا دم کردم و گذاشتم که سرد بشه. خونه ساکته. همسر تو اتاق خوابه و حنا هم خوابیده. سه روز تعطیل بودیم و جمعه هم چون حنا مریض شد مرخصی گرفتم. و این چهار روز تقریبا هیچ کار مفیدی نکردم. فکر کنم یک خلاصه ای از ده/یازده روز گذشته بنویسم. بماند به یادگار از این روزهایی که داریم. 


شنبه: همسر صبح رفت تورنتو. من و حنا کمی تو خونه بازی کردیم. هوا ابری بود ولی بارون نیمومد. نزدیک ظهر حنا رو بردم پارک که بازی کنه. پارک خلوت بود و غیر از ما فقط یک خانواده دیگه اونجا بود. بعد از کمی بارون گرفت. داشتیم آماده میشدیم که برگردیم که یک دفعه صدای طبل شنیدیم. به حنا گفتم این از فرهنگسرای نزدیک میاد، بریم ببینیم چه خبره. فستیوال "ماه" آسیای شرقی بود. رسیدم وسط رقص شیرها بود. فوق العاده قشنگ بود و حنا که عاشقش شد. بعد هم در همون فرهنگسرا انواع و اقسام غرفه ها بود در همین زمینه. حنا یک کارت پستال درست کرد. بعد هم رفتیم و طرز تهیه کیک ماه رو نگاه کردیم. بعد چراغ درست کردیم با هم. بعد هم طبالی ژاپنی ها بود. حنا با صدای طبل میرقصید و همه بیشتر از طبالها به حنا نگاه میکردن. ساعت چهار و نیم بود که برگشتیم خونه. دختر خاله پیام داده بود که شب ماهی درست میکنند و دور همی هست، اگر ما هم میخواهیم بریم. این بود رسیدیم خونه، حنا کمی شیر خورد و کمی با هم خوابیدیم. ساعت هفت و نیم رفتیم خونه دخترخاله و شب خوبی بود دور همی. وقتی تنها با حنا داشتیم رانندگی میکردیم سمت خونه، ته دلم یک ترس عجیبی بود. از اون ترسهایی که اولین باری که خونه تنها هستی تجربه میکنی. از اونهایی که میدونی قوی هستی و از عهده اش برمیایی ولی در عین حال فضا سنگینه. 

یکشنبه:  از غیبت همسر استفاده کرده بودم و دوستان دخترم رو دعوت کرده بودم برانچ خونمون. صبح گذاشتم حنا بخوابه و خودم مشغول کار شدم. پنکیک درست کردم، بیکن و تخم مرغ و سیب زمینی سرخ کرده و لوبیای پخته. یکی از دوستانم که هندیه برامون چای هندی درست کرد. یک دوست دیگه هم آووکادو آورد و گوآ کوموله درست کرد. میوه خرد شده و کروسان و .. هم داشتیم. دیگه چند ساعتی به حرف زدن با دوستان گذشت. من انتظار داشتم همه ساعت چهار/چهار و نیم برن. ولی دیگه همه همچنان نشسته بودند. آخرش ساعت شش و نیم بهشون گفتم باید غذای حنا رو بدم، ببرمش حموم و بریم بخوابیم. 

دوشنبه: همسر برگشت. همیشه بعد از اینکه از پیش این دوستش میاد با من فوق العاده خوب میشه. یک قسمتش شاید دلتنگیه. یک قسمت دیگرش هم شاید این باشه که دوست همسر، طرفدار منه (البته من اینطور حس میکنم؛ شاید اینطور نباشه) و به همسر راجع به واقعیتهای زندگی زناشویی میگه و کمی از توقعات همسر کم میکنه. من خیلی دوست صمیمی همسر رو نمیشناسم. یک بار برای چند ساعت خونه شون مهمون بودیم و من زن و بچه هاش رو دیدم، دو سه باری هم خودش اومده اینجا مهمون ما که من در اینجور مواقع معمولا سعی میکنم که  همسر و دوستش تا حد امکان با هم وقت بگذرونند. اینه که واقعا هیچوقت هیچ صحبت عمیقی باهاش نداشتم.  راستش چند روزی که همسر نبود دلم براش تنگ شده بود. حنا که خیلی خیلی دلتنگ پدرش بود و همش سراغش رو میگرفت. 

سه شنبه/چهارشنبه: روزهای عادی کاری. البته تا حدی که من کار کردم که اصلا خوب نبود. 

پنجشنبه: عصر همسر میخواست حنا رو ببره استخر که من تنها باشم. یک قسمت از وجودم دلم میخواست من هم برم ولی یک قسمت وجودم هم تنبلیش میومد و میخواست خونه باشه و غذا درست کنه. راستش رو بخواهید روزهای قبل هم همسر بیشتر از حنا مراقبت کرده بود و این بود که همسر خیلی خسته بود و کمی عصبانی. این بود که بعد از اینکه خونه رو ترک کردند، به نظرم رسید که من هم باید میرفتم. به همسر زنگ زدم و گفتم که من هم میام. استخر خوش گذشت. بعدش هم چون غذا نداشتیم رفتیم همبرگر خوردیم. همسر حنا رو خوابوند و همه چیز خوب و خوش بود. من کمی فیلم دیدم. نزدیکهای ساعت یک دیگه میخواستم بخوابم و خوابم نمیبرد که صدای گریه حنا رو شنیدم. رفتم دیدم که حسابی گلوش گرفته، کمی سرفه میکنه ولی نفسهاش خیلی سنگین در میاد. هرچقدر هم سعی میکردم آرومش کنم نمیشد و گریه  نفس تنگیش رو بدتر میکرد. تبش رو گرفتم ولی تب نداشت. با این حال گفتم یک شربت استامینوفن بهش بدم شاید تنش آروم بگیره. دیگه همسر هم بیدار شد. حنا رو آوردم که پیش ما بخوابه ولی شدید سرفه میکرد و بعد حالش به هم خورد و بعدش هم لرز شدیدی که تمام تنش میلرزید. دیگه برش داشتیم و بردیم اورژانس. خوشبختانه اورژانس خیلی خلوت بود و بلافاصله پذیرش شدیم. بهش ماسک آسم گذاشتن و نفسهاش بهتر شد. بهش یک شربت هم دادن و چند ساعتی تحت نظر نگهمون داشتند. دیگه اون چند ساعت حنا حالش خوب بود و مشغول بازی و ... یکی دو تا هم ماسک آسم دادن بهمون برای خونه و یک نسخه برای آینده. تا برسیم خونه ساعت پنج و نیم صبح بود. دیگه هم من و هم همسر جمعه رو آف گرفتیم و تا نزدیکهای ظهر خوابیدیم. حنا حالش خوب بود و غیر از کمی آبریزش بینی و گاه گداری سرفه مشکل خاصی نداشت. پدر شوهر گرامی اومد و حنا رو کمی برد پارک. همسر تولد دوستش بود و برای شام رفت بیرون. پدر شوهر از بیرون پیتزا خرید و با هم خوردیم و رفت. بعد حنا خوابید. همسر زود اومد. با هم یک فیلم مستند نگاه کردیم که جالب نبود و هر دو وسطها خوابمون برد. 

شنبه: برای شام مهمون داشتم. صبح رفتم خرید. همسر و حنا هر دو خواب بودند. اول رفتم استارباکس و برای خودم قهوه گرفتم و شیرینی. بعد هم کمی رفتم وینرز و برای خودم دنبال شلوار برای سرکار گشتم که چیز خاصی پیدا نکردم. یکی دو تا هم بلوز زمستانی امتحان کردم ولی خیلی به دلم ننشستند. یک بوت هم دیدم که خوشم اومد. برداشتم و تا دم در آوردم. ولی دقیقه آخر تصمیم گرفتم که صرفه جویی کنم. به خودم کلی فحش دادم  که چقدر الکی وقت تلف کردم. رفتم و وسایلی که برای مهمونی لازم داشتم رو خریدم و یازده و نیم برگشتم خونه. بقیه روز به آشپزی و مرتب کاری گذشت. همسر حنا رو برد ساحل که شن بازی کنند و من به کارهام برسم. وقتی برگشتند مهمونها هنوز نیومده بودند؛ این بود که رفتند حموم.  مهمونها (خاله و دخترخاله ها) خیلی دیرتر از انتظارم اومدن و راستش من شاکی بودم (ساعت هفت و نیم رسیدن). طوریکه من غذاهام کامل آماده بود و میز شام و ... هم چیده بودم. شام رو ساده برگزار کرده بودم. این قولیه که به خودم دادم که ساده برگزار کنم. سوپ درست کرده بودم، خورش قیمه و سالاد. برای دسر هم شیرینی خامه ای گرفته بودم. بعد از شام حنا داشت از خستگی غش میکرد. از طرفی هم چون همه روز بدون من بود، میخواست با من باشه. بردمش بالا و بلافاصله خوابش برد. ولی دیگه در همین فاصله دخترخاله ها میز شام رو جمع کرده بودند. کمی حرف زدیم و دیگه ساعت ده و نیم همه رفتند. من هم بقیه شب رو آف گرفتم و تمیزی رو به یکشنبه موکول کردم. 

یکشنبه: کمی خونه تمیز کردم ولی اغلب کارها رو همسر انجام داد. کمی خرید داشتیم این بود که حنا رو برداشتم و راه افتایدم.  سر راه یک نانوایی/ شیرینی فروشی ایرانی دیدیم که تازگیها باز شده و از شانس باز بودند. به حنا گفتم بریم امتحان کنیم. ازشون قطاب خریدیم. بربری و سنگک و .. نداشتند چون یکشنبه بود و پخت نکرده بودند. گفتند روزهای دیگه ساعت ده/یازده صبح بیایی میتونی مثل ایران نون تازه بخری. حالا باید امتحان کنم. بعد هم رفتیم کاستکو خرید کردیم. برای شام ماهی گذاشتم تو فر و  با برنجی که از شب قبل مونده بود خوردیم. حنا هم خسته بود و زود خوابید.بقیه یکشنبه من هیچ کار مفیدی نکردم. فیلم نگاه کردم و فراوان خوردم. قرص جدیدی که برای ای-دی-اچ-دی میخورم واقعا جلوی هله هوله خوردن رو میگیره ولی من طول ویکند قرصهام رو نخورده بودم و در نتیجه فکر میکنم چند هزار کالری تنقلات خوردم (اغراق نمیکنم) 

دو شنبه: بسیار دیر بیدار شدیم. دوش گرفتم. برای ناهار مهمان خانه خاله بودیم. مهمانی خداحافظی دختر خاله ای که داره برمیگرده ایران. فضای مهمونی سنگین و غمزده بود و با کمترین حرفی همه چشماشون پر اشک میشد. بچه ها هم با هم کنار نمیومدن ولی باز هم خوب بود. احساس میکنم که دخترخاله سه ماه اینجا بود و ما هی فکر میکردیم وقت هست و وقت نبود. راستش از دخترخاله خیلی دور شدم. سری که همه میدونن و هیچ کس راجع بهش حرف نمیزنه، یک جوری باعث میشه که آدم هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشه. چون فقط میتونی بپرسی چه خبر و طرف میگه هیچی والا. تو چه خبر و تو هم میگی هیچی والا. چون هیچکس از غمگین ترین وسنگین ترین موضوعی که فکر همه رو درگیر کرده حرف نمیزنه. خلاصه که چند ساعتی اونجا بودیم و ساعت شش برگشتیم خونه. 


در کنار همه اینها: بابا خیلی مریضه و مامان به تنهایی از عهده نگهداریش بر نمیاد.. بابا بیمارستان بستری شده چون تبش قطع نمیشه و غذا هم نمیخوره. مامان هم خودش بی حال و با کلی کمر و پا درد دست به گریبانه. غذا نخوردنهای بابا هم اذیتش میکنه. نمیدونم چکار کنم. اگر مرخصی بگیرم و با حنا برم ایران، این مشکل هست که اونجا کی از حنا نگهداری کنه. چون من اگر قرار باشه شب پیش بابا در بیمارستان بمونم، باز هم مامان به تنهایی نمیتونه از عهده حنا بربیاد. اگر هم حنا رو نبرم و خودم تنها برم چطور دلم طاقت بیاره بدون حنا. همچنان که پاسپورت ایرانیم هم باطل شده و اگر برم ایران باید صبر کنم تا پاسپورت جدیدصادر بشه و برگردم. خلاصه که این چند روز خودم رو غرق در سریال و ... کردم که مجبور نباشم به شرایط فعلی فکر کنم. 

خوب شد دردم دوا شد، خوب شد..

1 - سر کار هستم. دارم همایون شجریان گوش میدم. البته داشتم نامجو گوش میدادم تا چند دقیقه پیش. الان سویچ کردم. شما هم  نامجو گوش میدیدیاد ماجرای "می-تو" و اتهاماتی که علیه نامجو زده شده میفتید؟ تا یادش نیفتاده بودم از موزیک داشتم لذت میبردم. بعد یادم افتاد و دیگه نمیشد ادامه بدم. یک قسمت این اتهامات به نظرم شاید واقعا شامل می-تو نمیشد. اون قسمتی که میگفتن نامجو رفته اتاقشون و اصرار به رابطه داشته و اونها از آپارتمان بیرونش کردن. هرچند که شاید اگر کس دیگری بود، مرعوب موقعیت یک خواننده مثل نامجو میشد و برخلاف میلش تن به رابطه میداد. ولی قسمتی که من رو اذیت میکنه استفاده نامجو از موقعیتش برای تهدید خواننده ای که دست رد به سینه اش زده است و اینکه به این وسیله جلو پیشرفت این فرد رو گرفته. 


2- خیلی خوابم میاد. دلیلش البته اینه که دیشب دوباره مشغول سریال نگاه کردن و خوردن هله و هوله شدم. یعنی این سریال نگاه کردن و پرخوری مکمل هم هستند. یک جوری شرطی شدم. اما نمیخواهم به چیزهای منفی فکر کنم. نمیخوام به اشتباهاتم فکرکنم. دلم امیدواری میخواد. دلم میخواد که بگم "دردم دوا شد، خوب شد". کارهای خوبی که در بیست و چهار ساعت گذشته انجام دادم؟ - دیروز عصر و  امرو ز ناهار پیاده روی رفتم.  - دیشب و امروز روتین پوستیم رو مرتب انجام دادم.  - دیروز که رفتم برای دخترک از سوپر مارکت شیر بخرم، تنها و تنها شیر خریدم  و هیچ خرید اضافه ای نکردم.  - الان یک جعبه دونات روی میز هست که یکی از همکاران آورده و من فقط نصف یک دونات برداشتم. -بعد از ناهار دلم شیرینی یا شکلات میخواست و من بجاش کمی هندوانه و طالبی خوردم. - امروز با کمک بخش کنترل کیفی  یک مشکل طولانی که سالها بود باهاش دست به گریبان بودم، حل کردم.  - سر ظهر با مامان و بابا تلفنی حرف زدم.  - صبح ده دقیقه نرمش کردم. 


3- بابا هر روز پیرتر میشه. سرما خورده و یک هفته است که تب داره. آنتی بیوتیکی که دکتر داده هم خیلی قویه و بدتر بی حال و بی اشتهاش کرده. نگرانم. امروز فکرمیکردم که بایدبرای عید بلیط بگیرم با حنا بریم ایران. امیدوارم دیر نشه. امیدوارم قبل از اینکه دیر بشه؛ بتونم چند هفته دیگه کنار بابا سرکنم. 


4- اون روز فکر میکردم، یک رفتار، یک کار، فقط و فقط یک کار هست که اگر حتی برای پانزده دقیقه در روز وارد زندگیم کنم، خیلی از قسمتهای زندگیم بهبود پیدا میکنه و اون ورزش/نرمش کردن هست. باید هر طور شده خودم رو به اینکار مجاب کنم. 


5- حنا رو از خواب بیدار کردم. سعی میکنم با انرژی باشم و با صدای بلند بهش میگم که: "به به، چه صبح قشنگی، چقدر خوبه بیدار شدی و .. " در حالیکه دراز کشیده  یک نگاه جدیی بهم میندازه و میگه:  !Too much mommy, Just too much

باگ خلقت

من جای خدا بودم، طراحی آفرینش رو طوری تغییر میدادم که:


 اولا هیچ پدر و مادری داغ مریضی و مرگ‌ فرزند رو تجربه نکنه.‌


دوما: هیچ فرزندی هم پدر و مادرش رو تا بیست و سه/چهار سالگی از دست نده. 


همین. 

هفته ای که گذشت:

شنبه: سالگرد ازدواجمون بود. پدر شوهر عزیز از شب قبل اومده بود خونه ما که پیش حنا باشه و ما قرار بود صبح زود بریم جزیره‌ای که برای اولین بار همدیگر رو دیده بودیم. ولی پای همسر درد میکرد.اینه که بجای صبح زود حدودهای ده صبح  رفتیم رستوران رفلکشن در روف تاپ هتل جورجیا برای برانچ. خوب بود و خوش گذشت ولی من شاید به شخصه خیلی حضور نداشتم.. بعد هم کمی داون تاون گردی کردیم. بعد من رفتم مراسمی که به مناسبت درگذشت ژینا در پشت آرت گالری برگزار میشد و همسر برگشت خونه. مراسم رو خیلی نموندم. پر بود از طرافداران نظام شاهنشاهی. اصلا درکشون نمیکنم. چه اصراری  هست که همیشه به یک آدم قدرت مطلقه بدیم. چه تاج  باشه و چه عمامه؟ البته به نظرم میاد که آقای رضا پهلوی آدم دمکراتی هست اگر بگذراند. بیچاره تا چند سال مقاومت کرد که بابا من نمیخوام شاه باشم ولی انقدر تو گوشش از وظیفه الهی که بر دوشش گذاشته شده خوندند که ... به نظرم میاد که ما ملتی هستیم  که قابلیت این رو داریم که  کسی رو که  به جمهوریت باور داره تبدیل به یک دیکتاتور تمام عیار بکنیم. سر راه برگشتن رفتم و کمی خرید کردم. پدر شوهر عزیز رو برای شام نگه داشتیم. همسر بعدش خوابید. من هم حنا رو خوابوندم و خودم بقیه شب فیلم دیدم. 

یکشنبه: صبح همسر رفت دکتر. من و حنا کمی بازی کردیم و برای صبحانه پنکیک درست کردم. دیگه دست به پنکیک درست کردنم خیلی خوب شده و برای حنا پنکیک مینی ماوس درست میکنم حرفه ای. سهم همسر رو هم نگه داشتیم. همسر بعد از دکتر رفته بود و داروهاش رو گرفته بود اینه که کمی دیر اومد. اینجا مثل ایران نیست که نسخه رو همون لحظه بدن. دکتر داروساز حتما داروهایی که برای آدم تجویز شده با داروهای دیگری که احیانا میخوره چک میکنه تا مطمئن باشه تداخل دارویی ندارند. بنابراین حتی سریع ترین داروخانه ها هم بری، نیم ساعتی طول میکشه که داروهات آماده بشه بعد از ظهر من حنا رو بردم کنار دریاچه شن بازی. تازگی ها خیلی علاقمند شده و همینکه ازش بپرسی کجا بریم میگه Beach. دو تا از دختر خاله ها و همسر و بچه هاشون هم اومدند. جی البته پاش درد میکرد و خونه موند. راستش به این فکر کردم در خیلی از جاها من و حنا تنها میریم و همسر نیست. اغلب جمعهای خانوادگی ما (که شاید از اونجایی که جی فارسی بلد نیست واقعا براش جالب نباشه).  خلاصه که تمام بعد از ظهر یکشنبه در کنار آب گذشت. این ساحلی که رفتیم  رو خیلی دوست دارم.اونقدر که قشنگه و آب زلالی داره. چند نفری با وجودی که هوا خیلی گرم نبود شنا میکردند. من مایو نبرده بودم و خیلی تاسف خوردم. یکشنبه شب به تا کردن لباسهای شسته شده و سریال نگاه کردن گذشت. سریال Dirty John  رو در نتفلیکس نگاه کردم که بر اساس واقعیته و جالب بود. 

دوشنبه: صبح با همسر دعوام شدم. من ساعت هشت و نیم  صبح میتینگ داشتم و انتظار داشتم همسر که تمام روز قبل خونه بوده، وسایل حنا رو آماده کرده باشه که نکرده بود. حالا اونش اصلا مشکلی نیست. از در که میرفتیم بیرون ازش خواستم که کت حنا رو بیاره چون هوا سرده. همسر کفشهاش که پاش بود رو طوری از تو پاش پرت کرد که رفت تا آشپزخانه. من هم بهش گفتم که رفتارش برام اصلا قابل قبول نیست. خلاصه که همه روز دوشنبه اعصابم خرد بود و در ذهنم با همسر در حال دعوا بودم. دلم میخواست بهش بگم که رفتارش از دخترک سه ساله ما هم بدتره. وقتی که مرد پنجاه ساله کفشش رو پرت میکنه دیگه چه انتظاری میشه از بچه داشت. فکر میکنم ازش دلخور هم بودم. بخاطر خیلی چیزها که بعضی هاش حتی منطقی هم نبود. مثلا اینکه همه ویکند قبل که تولد حنا بود  و هم این ویکند مریض بود و همه کارها افتاده بود گردن من. میدونم که عمدا مریض نشده بود ولی در عین حال هم از دستش عصبانی بودم. شب همسر بابت رفتارش معذرت خواست. من هم گفتم اوکی. ولی راستش خیلی ظاهری بود. نمیدونم تا کی میتونیم اینطوری ادامه بدیم. 

سه شنبه: کل شب رو بیدار بودم و سریال نگاه کردم و نزدیکهای ساعت چهار صبح که سریال تموم شد خوابیدم و شش بیدار بودم.  رابطه با همسر همچنان خراب بود. چندان یادم نیست چکار کردم ولی میدونم که خوب کار نکردم.  ظهر از شرکت در اومدم و گفتم کمی میخوابم. نتونستم بخوابم البته. از همسر خواستم اگر میشه حنا رو از مهد برداره. گفت که نمیرسه. بنابراین خودم رفتم دنبال حنا. قلبم توی دهنم بود و خیلی استرس داشتم. همسر شام درست کردو خوردیم . بعدش هم با حنا خوابیدم. 

چهارشنبه: سرکار نرفتم. حنا رو بردم مهد. یک یادداشت نوشتم که نصفه موند. رفتم یک کافی شاپ. اینترنت نداشت و نتونستم بقیه یادداشتهام رو بنویسم. بجاش قلم و کاغذ برداشتم و کمی راجع به روزگارم نوشتم. یک بار کوچک کیک پنیر کدو حلوایی خوردم که خیلی خوشمزه بود. وقتی داشتم از کافی شاپ میرفتم بیرون، فکر کردم که چند تا هم بگیرم ببرم خونه ولی مقاومت کردم. بعدش تصمیم داشتم برم پیاده  روی. ولی بجاش رفتم مغازه گردی و اعصاب خودم رو خرد کردم. بعد از ظهر رسیدم خونه و باز هم چند صفحه ای نوشتم و بعدش نیم ساعتی چرت زدم. به همسر پیام دادم که اگر میتونه حنا رو از مهد برداره. گفت اگر برسه اینکار رو میکنه. قرار شد بهم زنگ بزنه اگر نرسید. پنج و ده دقیقه بهش تلفن کردم که آیا میرسی به موقع حنا رو برداری؟ بهم گفت اصلا انصاف نیست که من استرس دنبال حنا رفتن رو به دوشش میگذارم چون راهش دوره. البته پر بیراه نمیگفت ولی خوب، روزهایی که خودش بخواد تا پنج رسیده خونه! من هم بهش گفتم تو ویکند هم قراره مسافرت باشی. چی میشه بگذاری من یک عصر برای خودم داشته باشم وقتی میدونی که حالم خوب نیست و تلفن رو قطع کردم.  وقتی اومد خونه من گفتم میرم بیرون. ازم پرسید حنا رو هم میبری؟ من هم گفتم نه.  بعد وقتی داشتم از خونه بیرون میرفتم دیدم همسر برای حنا داره هندوانه میگذاره. ما تازه شروع کردیم حنا رو از پوشک باز کردیم. به همسر گفتم که بهش هندوانه میدی ، حواست باشه که زود زود ببریش دستشویی. با عصبانیت نگاهم کرد و چیزی گفت. من هم بهش گفتم که رفتارش با من درست نیست و از خونه اومدم بیرون. از همسر عصبانی بودم. خیلی عصبانی. دلم میخواست که برم یک همبرگر بزرگ با سیب زمینی و نوشابه بگیرم. ولی به خودم اومدم و فکر کردم که نباید به خودم صدمه بزنم. بجاش رفتم جنگل پیاده روی که حالم رو خیلی خوب کرد. وسطهای راه همسر تکست زد که چرا میخوام دعوا راه بندازم. من هم گفتم که نمیخوام دعوا راه بندازم ولی من هر حرفی میزنم اون عصبانی میشه. مثلا میگم کت بچه رو بیار عصبانی میشه. تمام هفته قبل من سعی کردم باهاش حرف بزنم ولی گفته خسته است و حوصله نداره.گفتم که حس میکنم هر کاری من میکنم در معرض خشمش قرار میگیرم که خیلی وقتها کلامی نیست ولی در رفتارش مشهوده (حتی وقتی صبحها لازمه با هم از دستشویی استفاده کنیم. مثلا وقتی که همسر داره مسواک میزنه من رد شم و بخوام ژل مو بردارم و یا آرایش کنم.) بعد هم بهش گفتم چون قراره ویکند بره مسافرت، به نظر من اصلا خواسته زیادی نیست که این دو- سه روز آینده؛ بیشتر از حنا مراقبت کنه تا من کمی انرژی بگیرم برای آخر هفته که قراره تنها باشم. بعد از پیاده روی برگشتم و بعد از شام کارهای حنا رو انجام دادم و با حنا خوابم برد. 

پنجشنبه: سرکار مثل همیشه بد بود. اصلا حافظه و انگیزه نداشتم. عصر همسر پیشنهاد داد که حنا رو ببره شنا. من هم از فرصت استفاده کردم و کلی کار خونه انجام دادم. یک سری از اسباب بازی ها و لباسهای کوچک شده حنا رو گذاشتم کنار که بدم به خیریه. لباس انداختم ماشین و اتاق خواب رو مرتب کردم. راستی با دکترم هم حرف زدم و برام داروی ای-دی-اچ-دی تجویز کرد. البته راستش رو بخواهید چون هفته قبل گزارش دکتر روانپزشک به دستم رسیده بود و دارویی که گفته بود جزو داروهایی بود که از همسر برداشته بودم (مراجعه شود به پست ماهها قبل) دیگه خودم چند روزی بود که شروع کرده بودم. درباره اثرشون باید یک پست جدا بنویسم. 

شام زرشک پلو با ماه درست کردم. شب با حنا خوابیدم و خوابم برد. بیدار که شدم ساعت 11 شب بود. رفتم رختخواب خودمون و تا 2 کتاب خوندم و بعد خوابیدم. این کتابی که میخونم تازه شروع کردم. اسمش هست چطوری حرف بزنیم تا بچه ها گوش بدهند و همین 40 صفحه ای که خوندم کلی ایده بهم داده. 

جمعه: از خونه کار کردم. خیلی خوب نه  ولی اوکی. خانمه  اومد خونه رو تمیز کردم. کارش خوب بود و چهار ساعته تموم کرد و رفت. خوبیش این بود که خونه جمع و جور بود و کارش فقط تمیز کردن بود و نیازی به مرتب کردن نداشت. صبح به همسر گفتم که عصر حنا رو ببریم ساحل. چون آخرین روز هوای آفتابی هست و قراره ویکند بارونی باشه. دیگه آخرین شن بازیهای امسالش رو انجام بده. همسر گفت که قراره بارون بیاد. گفتم عجیبه من کمی پیش نگاه کردم زده بود آفتابی. بهر حال عصر بیا، اگر هوا خوب باشه میبریم. اگر هم بارونی بود میریم یک جای دیگه. ظهر پدر شوهر عزیز پیام داد که آیا حنا رو از مهد برداره یا نه. بهش راجع به برنامه عصرمون گفتم. ولی گفتم خواست حنا رو برداره و فقط تا پنج و نیم خونه باشند که اگر خواست همگی با هم بریم ساحل. قرار شد همین کار رو بکنیم  و فقط گفت که نمیتونه بیاد ساحل و بعد از گذاشتن حنا میره جایی برنامه شام داره. عصر همسر و حنا و پدر شوهر با هم رسیدن. من هم همه چیز رو آماده گذاشته بودم که یک راست بریم. همسر به نظرم خیلی راضی نبود.  گفت در یک منطقه دیگه نزدیک اونجا تیراندازی شده و ممکنه راهها بسته باشند (که البته بعید بود). من گفتم خوب اصلا نزدیک به اون منطقه ای که میخواهیم بریم نیست (تیر اندازی حوالی ظهر در شهر همسایه اون منطقه رخ داده بود). خلاصه که رفتیم. تقریبا تمام دو ساعتی که در ساحل بودیم، همسر یا خوابید یا سرش تو تلفن بود و من هم از درون حرص میخوردم. بگذریم. سر راه برگشتن فست فود گرفتیم. من خیلی نخوردم ولی حنا خیلی گرسنه بود و یک برگر رو تنهایی خورد. 

شب برای حنا قصه خوندم و فوری خوابش برد. همسر هم الان خوابیده و من هم گفتم این هفته رو بنویسم. 


- میدونم که طولانیه و واقعا انتظار ندارم که کسی وقت بگذاره و اینها رو بخونه. بیشتر برای این مینویسم که یک برداشتی از این روزهام داشته باشم. نگران رابطه خودم با جی هستم. منطقی میدونم که باید برای بهبود رابطه مون تلاش کنم. بخاطر حنا. احساس میکنم که هیچ عشقی بین ما نیست. حتی همین که میگم بخاطر حنا واقعیتیه که خودم در این رابطه عشقی ندارم که بخوام برای نگه داشتنش بجنگم. این ویکند همسر میره تورنتو که با دوستش برن کنسرت یکی از خوانندگان محبوبش. من اصلا نمیدونم کدوم خواننده رو قراره ببینند (یعنی خواننده خیلی خیلی معروفی نیست که مثلا همه برن کنسرتش). همسر شنبه صبح میره و دوشنبه برمیگرده. یک جورهایی از اینکه ویکند با حنا تنها هستیم خوشحالم و احساس راحتی میکنم. یکشنبه دوستان دخترم رو دعوت کردم که بیان برای برانچ خونه ما. حتی فکر میکنم شاید پرواز برگشت همسر کنسل شه و مجبور بشه بیشتر اونجا بمونه. نمیدونم شاید یک تست خوب باشه برای تنها بودن و کارها رو مدیریت کردن. میدونم که البته نباید فکرش رو هم بکنم. بخاطر حنا هم که شده، باید برای درست کردن این رابطه بجنگم.