ترس از شکست

این چند روز وقت کردم کمی هم در درون خودم کنکاش کنم. با منتقد درونم کم کم دارم بهتر میشم و در عمق ظاهر سیاه و متعفنش یک قلب قرمز درخشان میبینم که میتپه و گاهی نسبت بهش احساس شفقت دارم. پریروز یک پادکست گوش کردم درباره علل ترس از شکست. یکی از عواملی که من دست به خیلی کارها نمیزنم همین ترس از شکست هست و یکی از دلایل این ترس، چیزی هست که از کودکی در من نهادینه شده و اون انتقاد مادرم از برادر بزرگترم (و گاهی از من) درباره نصفه کاره رها کردن کارهاست. یادم هست که مادرم همیشه میگفت برادرم هزارتا کار رو شروع کرده ولی دنبال نکرده و توشون به جایی نرسیده. مثلا کلاس کاراته رفته و دنبالش نکرده، موسیقی شروع کرده و دنبالش نکرده و ... برادرم اون موقع یک پسر نوجوان چهارده؛ پانزده ساله بود که تازه داشت زندگی رو تجربه میکرد. مادرم این حرف رو در مورد من هم میزد. همیشه میگفت بچه‌های من هوش خوبی دارند ولی اصلا پشتکار ندارند و همه چیز رو رها میکنن. بعد دیروز که به این مورد فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که من خیلی چیزها رو در زندگی شروع نکردم چون میترسیدم در اون کارها موفق نشم و رهاشون کنم و یا خوشم نیاد ازشون و رهاشون کنم. یعنی همیشه این ترس از خوب نبودن و نیمه رها کردن کارها یک جورهایی در وجود من نهادینه شده. حتی این تعریف از هوش هم با اینکه تعریف حساب میاد ولی میتونه مثل شمشیر دولبه کار کنه. اینکه انتظار داشته باشی به هرکاری که دست میزنی در اون موفق بشی و زود هم موفق بشی. اینطوری هر مهارتی که نیاز به زمان و تلاش داشته باشه برات سخته و انجامش نمیدی. چون انتظارت (و انتظار دیگران شاید) این هست که باید خیلی سریع همه چیز رو بفهمی و در انجامش موفق باشی. یک مورد دیگر هم اینکه در جوامع یک سری چیزها همیشه ارزش تلقی شده. مثلا همین پشتکار داشتن و کارها رو به انجام رسوندن. البته که این ارزش خوبی هست برای اون عده‌ خوشبختی که خیلی زودتر میدونن از زندگی چی میخوان. مثلا همسر  از اون دسته آدمهاست. عاشق موسیقیه و هیچ چیز جاش رو براش پر نمیکنه و اگر در هفته چند ساعت موسیقی کار نکنه روحش آروم نمیگیره. خوب این همسره و از کودکی هم میدونسته که چی بهش لذت میده. ولی خیلی از آدمها اینطور نیستند. خیلی از آدمها باید چیزهای مختلفی رو امتحان کنند تا پی ببرند که دوستش دارند یا نه. و دوره نوجوانی و جوانی برای همین ساخته شده. برای آزمون و خطا. برای کشف کردن. یک قسمت قضیه هم فرهنگی هست. این انتظار که در بیست‌وچند سالگی دانشگاهت رو تموم کرده باشی؛ کار داشته باشی؛ و شروع به تشکیل زندگی بکنی. این باور همیشه در وجود من نهادینه شده که وقت برای اشتباه کردن نیست و اگر اشتباه کنم چندسال زندگیم رو هدر دادم و به هیچ جایی نرسیدم. در حالیکه در دنیای امروز که آدمها تا هشتاد؛ نود سالگی سرحال و قبراق دارن زندگی میکنند و هفتادساله‌ها خیلی راحت کار میکنند، چند سال "اشتباه" کردن واقعا بخش بزرگی از زندگی نیست. مورد دیگه اینکه حتی در واژه اشتباه کردن هم باید تعلل کرد. زندگی یک مسیره پر از راههای نرفته. اشتباه کردنی وجود نداره. فرض ما همیشه این بوده که در یک خط راست حرکت کنیم ولی آیا واقعا این روش درست زندگی کردن هست؟ آیا واقعاً ما باید روی خط راست جلو بریم؟ پس اون دانش و مهارتی که گاهی در گم شدن هست چی میشه؟ حتی اون مهارتی که در تجربه کردن شکست هست؟ 


خلاصه که دارم به این نتیجه میرسم که اون راهی که مادر من برای زندگی بهم یاد داده تنها راه زندگی کردن نیست، بلکه فقط یکی از راههایی هست که میشه زندگی کرد. 


پی نوشت: این کنکاش گذشته و ریشه‌یابی خیلی از مشکلها برای مادرم، اصلا به معنای مقصر دانستن مادرم نیست. مادر من یکی از فداکارترین و بهترین مادرهای روی زمینه و من کاملا آگاهم که هر کاری که کرده و هر چیزی که گفته برای این بوده که فکر میکرده به صلاح ماست و تنها هدفش رشد و تعالی ما بوده. مثل خیلی از مادرهای دیگه مادر من هم جز خوبی برای ما چیزی نمیخواد و نمیخواسته.این رو مینویسم که تایید کنم من همیشه قدردان و مرهون زحمات مادرم هستم ولی این دلیل نمیشه در کودکی خودم کنکاش نکنم و رفتارهایی که یاد گرفتم رو انتقاد نکنم. 

نظرات 10 + ارسال نظر
رضوان چهارشنبه 21 دی 1401 ساعت 19:28 http://nachagh.blogsky.com

عزیزِ نازنینم!ترس از شکست در من نیز وجود داشته و مث شما مانع شروع خیلی کارها شده ولی من نمی دونم چرا وچگونه در من به وجود آمده.احتمالا چون ضرر مالی به خانواده کم پول خود می زده ام به من گفته شده پولا را هدر دادی و به پول در آوردن، نرسیدی تا جبران کنی.منم اصلا شروع نکرده ام.حالا جالبه بدونی با پولام هیچ کار نمی کنم تا شوهر جان از راه برسد به نام خودش خونه و ماشین بخره.همه میگن خاک تو سر خر تو.ولی فلج بودن را حس می کنم.برای حنا مادر خوبی باش.گرچه من و شما الگو برداری کرده ایم از اونا یعنی والدین در تربیت کردن بچه هامون.نقش الگو نافذ است نمیشه ازش در رفت.اسپنسر حانسون میگه کتابای روان شناسی را ورق بزنی ببینی چطور باید بچه تربیت کرد هم جالب در نمیاد همون الگوی والدینی تو را نزد فرزندت قاطع تر نشون میده.
قربون بچه هام برم که با وجودیکه هل شون دادم در تربیت کردن ،حالا منو بخشیده اند و میگن چاره ای نداشته ای والدینت اینجوری بار آورده بودند تو را ،ولی ما سعی می کنیم هرچه را از تو نپسندیدیم برای بچه هامون مواظب باشیم.
من پارموقع خاک سپاری مادرم مشغول شمردن تمام دفعاتی که سختگیری کرد شدم تا جیغ نزنم خاکش نکنید.یاد نیشگون گرفتن هاش.یاد مقاومت هاش به نام تربیت و هی گفتم خدا مادرم را حلال می کنم در پناه خود بگیرش.

دقیقا. بچه ها بیشتر از اون چیزی که ما میگیم به کاری که ما میکنیم توجه میکنن. به نظرم برای اینکه رفتاری در بچه ها اصلاح بشه، باید سعی کنیم روی خودمون کار کنیم و الگوی بهتری باشیم.

افق بهبود دوشنبه 19 دی 1401 ساعت 01:49 http://ofogh1395.blogsky.com

:میتونم پستت رو کپی کنم توی وبلاگم؟

صد البته

مرجان پنج‌شنبه 15 دی 1401 ساعت 10:14

خوب ، تا قسمتی موافقم با حرفات ، اینکه کاری رو شروع کنی و ول کنی، خیلی جوانب داره، یعنی به راحتی نمیشه گفت که چون خوشمون نمیاد یا ترس از موفق نشدن داریم ولش می‌کنیم. بعضی وقتها میبینیم از یه جائی به بعد اون کار سخت میشه و قسمت یاد گیری این قضیه باید بگذره تا به لذت برسه واسه همین هم پشتکار لازم داره. من ۲ تا خواهر زاده دارم، ۲ تاشون باهم ویولون رو شروع کردند، جفتشونم گفتن نمیخوان ادامه بدن تو سن ۸ سالگی، یکیشون پدر مادر گیر دادند که حالا که شروع کردی باید حداقل ۱ سال دیگه ادامه بدی و وقتی تونستی مثلا تا یه مرحله رو بزنی اجازه داری که بگی می‌خوای یا نه. اما اون یکی مادر پدر ریلکس تر داره و رفت سراغ چیزی دیگه، خلاصه که اونی که ول نکرد الان عاشقش هست و موفق، اما اون یکی ۱۰ تا چیز دیگه هم امتحان کرده و ول کرده.کلا شده عادت که اگه نخواستی میتونی ول کنی و کلا هنوز داره دنبال علاقش میگرده. خود من هم کماکان هنوز دنبال چیزیم که دوست داشته باشم

باهات تا حدی موافقم. ولی به نظر من یک قسمت از وظیفه پدر و مادر اینه که برای بچه هاشون راهکار ارایه بدن که وقتی کار سخته ازش دست نکشن. انتقاد راهش نیست.

افق بهبود دوشنبه 12 دی 1401 ساعت 07:52 http://ofogh1395.blogsky.com

عالی بود
یک دنیای سپاس بابت پستت
برای من خیلی ردهگشا بود
یه طورایی تلنگری بود برای من که اینطور مادری نشم
کتاب مادری که کم داشتم که ترجمه ی emothionaly absent mother
هست یه مسیر واکاوی از گذشته ی خودت میده که برگردی دلیل بعضی رفتارها یا ترس های ناخودآگاه رو در رفتارهای مادرت پیدا کنی و اصلاح کنی
کتاب هم توی مقدمه میگه که این تمرینات ممکنه سخت باشه چون غالبا مادر یه موجود فرشته و معصوم و ایثار گر توی ذهن ما ترسیم میشه و ما برامون قداستش رو با این دید انتقادی بشکنیم.
به نظرم تو خیلی خوب تونستی این گذشته رو کنکاش کنی و ریشه یابی کنی

ممنونم. من کتاب صوتی مادری که کم داشتم رو دانلود کردم ولی بعد از چند فصل نتونستم ادامه بدم. خیلی ناراحتم میکرد.

مارال شنبه 10 دی 1401 ساعت 21:49 http://mypersonalnotes.blogsky.com/

تفسیرت جالب بود . مادر من انتظار داشت هر کاری رو که برای بار اول هم انجام میدیم بدون اشتباه و پرفکت باشه . چقدر فشار روانی زیادی بابت این توقعش به ما وارد کرد و من الان میفهمم که چه توقع بیحایی بوده . الان باید جور اون رفتارهای والدین رو با خودمون بکشیم .

درسته مارال جون. مشاور من میگه باید آن-لرن و ری-لرن بشن بعضی از چیزهایی که یاد گرفتیم.

منجوق شنبه 10 دی 1401 ساعت 00:37 http://manjoogh.blogfa.com

من این پروسه را تو دوره کرونا داشتم تقریبا دو سال در خودم و اینکه من چطور این منی که هستم شدم فکر کردم و خیلی عالی بود .

چه عالی. این کند و کاوهای درون خیلی خوبه.

زری.. چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت 20:58

من فکر میکنم خیلی پیر و خسته ام و تحمل شکست خوردن را ندارم؛(

زری جون - اون هم هست ولی یک قسمتش هم برمیگرده به تحمل شکست. چون یاد گرفتیم که شکست خیلی بار منفی داره. ولی اگر بتونیم قبول کنیم که شکست هم بخشی از پروسه یادگیری و زندگی هست دیگه اونقدر بار منفیش زیاد نیست که تحملش هم خیلی سخت بشه.

آبی چهارشنبه 7 دی 1401 ساعت 08:39

«مورد دیگه اینکه حتی در واژه اشتباه کردن هم باید تعلل کرد. زندگی یک مسیره پر از راههای نرفته. اشتباه کردنی وجود نداره. فرض ما همیشه این بوده که در یک خط راست حرکت کنیم ولی آیا واقعا این روش درست زندگی کردن هست؟ آیا واقعاً ما باید روی خط راست جلو بریم؟ پس اون دانش و مهارتی که گاهی در گم شدن هست چی میشه؟ حتی اون مهارتی که در تجربه کردن شکست هست؟»
چقدر خوب این قسمت رو نوشته بودی. بعضی وقت‌ها مفیدترین تجربه‌ها و دانش برای بقیهٔ زندگی رو توی همون گم شدن یاد می‌گیریم. یا تجربه کردن راه‌های متفاوت حتی اگه لزوما درست‌ترین مسیر نباشن.
اون قسمت دوم رو هم کاملا می‌تونم باهت ارتباط برقرار کنم. مادر من هم بهترین تلاشش رو کرده برامون و همیشه این برام ارزشمنده. ولی یه سری رفتارها که از بچگی با ما داشته و فکر می‌کرده باعث قوی‌تر شدنمون میشه، باعث شده برعکس عمل کنه و آسیب بزنه. اینکه این چرخه رو بشکنیم و تلاش کنیم به نسل بعد منتقل نکنیم خودش کار ارزشمندیه.
ببخشید طولانی شد

آبی عزیز، ممنون که وقت گذاشتی و نوشتی.

تراویس بیکل سه‌شنبه 6 دی 1401 ساعت 10:05 https://travisbickle1.blogsky.com/

پایدار باشید دوست گرامی
لطفا به وبلاگ من هم سر بزنید.

ممنون. شما هم پایدار باشید.

ماهی کوچولو سه‌شنبه 6 دی 1401 ساعت 09:37 http://tekrareman.blogsky.com

اینکه از مادرتون انتقاد کنید نترسید، هیچکس کامل نیست و طبیعتا همهههههه پدر و مادر هامون ایراداتی در تربیت ما داشته اند که روی ما و رفتار و عملکرد الآن ما تاثیر داره...
همینکه قدرت کنکاش و خودکنکاوی دارید بنظر من فوق العاده ست، خیلیا جرات همین کار رو هم ندارن و میگن همینه که هست...

درسته. پدر مادرهای ما هم اون چیزی رو یاد گرفتن که پدر و مادرهاشون یاد دادن و اگر این چرخه معیوب نشکنه، کمتر چیزی درست میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد