You don't own me, don't try to change me any way..

 امروز دوشنبه یازده اگوست سر کار نرفتم. بجاش صبح حنا رو بردم مهد و بعدش رفتم پیاده روی. تو مسیر سبز قدم زدم و به زندگیم فکر کردم. به اینکه این پارک همون پارکی هست که بعد از جدایی از همسر سابق همیشه میرفتم پیاده روی. راستش برای همسر سابق همسر خوبی نبودم. هیچوقت اونطور که باید و شاید دوستش نداشتم. خوشحالم ازش جدا شدم. حق هر دو ما این بود که در یک رابطه عاشقانه باشیم. همسر اول البته هیچوقت این رو درک نکرد. بهتره دیگه راجع به این موضوع ننویسم. چون در یک مکان عمومی (استارباکس) هستم و گریه امانم نمیده. 


امروز در پارک یک عالمه آدم خوشحال دیدم که سگهاشون رو آورده بودند پیاده‌روی. اغلب پیر بودن و به آدم لبخنند میزدن و سلام میکردن. به نظرم نسل مسنتر مهربونتر و با حوصله تر از نسل ماست.  نسل جوونتر که کلا فرق میکنند و البته به نظرم اجتماعی نبودنشون بیشتر از اهمیت ندادن هست. نسل ما اما انگار عصبانی تره و حوصله آدمها رو نداره. شاید بی‌اعتماد تره. اصلا چرا این حرفها رو مینویسم؟ نیومدم که راجع به این چیزها بنویسم. اومدم در مورد دو تا چیز در زندگیم یک بار و برای همیشه (حداقل برای سه سال آینده)تصمیم بگیرم: 


1- اینکه آیا میخواهم مشکل چاقیم رو حل کنم و یا نه، میخوام قبول کنم که همینی هست که هست و دیگه هر روز خودم رو بابتش سرزنش نکنم. 

2- اینکه آیا میخواهم روی کارم تمرکز کنم یا اینکه نه میخواهم به کار فقط به عنوان یک منبع در آمد نگاه کنم که همه زندگی نیست و دنبال معنی در خارج از محیط کار باشم و البته تبعات تصمیم هام رو قبول کنم که قراره همیشه یک کارمند متوسط الاحوال باقی بمونم و قراره نیست هیچوقت اونقدر پولدار بشم که مثلا کارم رو ترک کنم یا زودتر بازنشسته باشم و یا ماشین لوکس داشته باشم و ... 


در مورد چاقی: البته که نوشتن ازش آسون نیست ولی من الان در بالاترین وزن زندگیم هستم. یعنی وزنم حتی از وقتی که حنا رو باردار بودم بالاتر رفته. آیا اعصابم بابت این موضوع خرده؟   بله البته که هست. آیا از خودم خجالت میکشم؟ بله. آیا میتونم لباسهایی که دوست دارم رو بپوشم؟ نه. هیچ چیزی در تنم خوب دیده نمیشه.  چرا کاری بابتش نمیکنم؟ چون نمیتونم.خیلی صاف و ساده "نمیتونم" رسما هر وقت تصمیم میگیرم که رژیم بگیرم و ورزش کنم اوضاع بدتر میشه و بیشتر میخورم و عصبی تر میشم و باز هم بیشتر میخورم. واقعیتش اینه که من هیچوقت در زندگیم رژیم نگرفتم. هرباری که وزن کم کردم و ورزش مرتب کردم اصلا به فکر رژیم نبودم، بلکه داشتم از زندگیم لذت میبرم. وقتی از زندگی لذت میبردم خوردنم خیلی بهتر بود، بیشتر فعالیت میکردم. بنابراین به صورت منطقی فکر میکنم ایده رژیم گرفتن برای من کار نمیکنه. بله. به صورت منطقی فکر میکنم که نباید رژیم بگیرم. اما در کنار اون، همیشه این فکر به مغزم چسبیده که باید رژیم بگیرم و رهام نمیکنه. راستش رو بخواهید علیرغم اینکه میدونم بسیار چاقم، هنوز یک جورهایی بدنم رو خیلی دوست دارم. این بدنی هست که حنا روبه من هدیه داده و من ازش متشکرم. این دوست داشتن البته تا وقتی هست که عکسهای خودم رو میبینم. یک موجود چاق، بدون گردن، با سینه هایی که مثل پستان گاو میمونند و  با موهایی که دارن کچل میشن. این جسم با اون آدمی که من در ذهنم هستم یکی نیست. در تصورم من یک آدم معمولی هستم.شاید  نه خیلی خوشگل و خوش هیکل ولی نه اینقدر زشت و بد هیکل. چی میخوام بگم؟ اینکه شاید من در درونم واقعا احساس نیاز نمیکنم که باید لاغر شم. یا اینکه احساسات فاکتور مهمتری در وزن کم کردن هستند تا حقایق. مثلا دونستن این واقعیت که این اضافه وزن خیلی بهم ضرر میزنه، هیچ کمکی به بهبود رفتارم نمیکنه. چقدر افکار متضادی در وجودم هست ولی فکر میکنم نتیجه‌ای که میخوام بگیرم اینه که "نه من رژیم نخواهم گرفت، چون نتیجه ای که تا بحال از تصمیمهام  در مورد رژیم گرفتن گرفتم (چه جمله ای شد) این بوده که اعصابم خردتر شده و بدتر شکست خوردم." . چه کاریه که آدم خودش رو درگیر جنگی بکنه که میدونه بازنده است؟  میخوام تمرین کنم که در سه ماه آینده رها باشم. رها بودن... چقدر حس خوبیه که آدم رها باشه... 


در مورد کار و زندگی باید بعدا بنویسم. الان میخوام برم کمی خرید کنم. خونه نمیرم چون همسر از خونه کار میکنه امروز و من دلم تنهایی میخواد. 


* یک چیز دیگه هم بگم قبل از اینکه این صفحه رو ببندم. در مورد حنا احساس گناه میکنم. امروز اصلا دلش نمیخواست بره مهد و من با زور بردمش. مادر خودخواهی هستم که  سر کار نرفته و در عین حال بچه ناراحتش رو برده مهد که تنها باشه. ولی یک چیزی هست که آخرین احساسی که میخوام به حنا منتقل کنم احساس گناهه. این احساسی که مثل یک صخره روح آدم رو زیر خودش له میکنه. دلم میخواد حنا یک دختر رها بزرگ شه و تنها راهش اینه که مادرش یک آدم رها باشه... 

نظرات 9 + ارسال نظر
لاندا جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 21:38

آفرین که تصمیم گرفتی رها کنی. یه مدت رها کن، اما واقعا رها کن. حس خودسرزنشی نداشته باش. بذار بری مرخصی از سرزنش کردن خودت. بعدش نتایج خیلی خوبی خواهی گرفت. نگرفتی هم نگرفتی. سرت سلامت. حال دلت خوب باشه، یه خانواده خوبن. در مورد مهد به نظرم کار خیلی خوبی کردی. مادر شاغل خیلی خیلی به تنهایی نیاز داره. منم گاهی از این کارا می کنم. خیلی حال میده

فرشته چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت 20:04

راهی که خودم رفتم بعد از بارها رژیم و ورزش و ….و در نهایت جواب بسیار خوبی گرفتم رو بهت پیشنهاد میکنم شاید برای تو هم جواب داد و اون گرفتن یک مربی کاربلد هست، مربی که هم رژیمت رو کنترل کنه و هم ورزشهای عضله سازی و … بهت بده، در واقع یک پکیج تخصصی کاهش وزن بهت بده و در کنارت باشه و تخصصش هم ورزش باشه

فرشته جون، فکر خوبی هست. اگر یک روزی بخواهم دوباره شروع کنم حتما این کار رو میکنم. فعلا که تصمیم گرفتم بی خیال بشم.

رضوان سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 17:33 http://nachagh.blogsky.com

عیسای وجودت، مهم تر ازخر وجودت ،بدنت، است

عیسی وجود، چه تعبیر جالبی.

صبا سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 17:02 https://gharetanhaei.blog.ir/

من یه پیشنهاد دارم نمی دونم چقدر عملی باشه.

زمان هایی که نیاز داری چیزی بخوری چیزهای سالم بخور. مثلا هویج و کرفس و چیزهای این مدلی بخور.
یا اگر میل به شیرینی و شکر داری خودت رو با کشمش و خرما و توت خشک سرگرم کن.
آب زیاد بنوش. آب طعم دار بغل دستت باشه وقتی حس کردی نیاز به خوردن داری آب بنوش.
آدامس بجو. من یه وقتایی که مجبورم کاری کنم که به تمرکز نیاز داره و اون کار هم واسم خوشایند نیست آدامس میخورم.

بعد این کارها رو رژیم ندون لطفا. به این فکر کن که الان وزنت مهم نیست فقط میخوایی سالم تر زندگی کنی و غذاهای سالم بخوری یعنی تمرکزت رو از روی وزنت کلا بردار.

در مورد ورزش کردن هم اگر به این دید بهش نگاه کنی که قرار هست توان بدنیت رو بهبود بدی شاید آسونتر باشه تا اینکه فکر کنی من ورزش میکنم که وزن کم کنم.
بعدش هم ورزش هایی رو بیشتر انجام بده که دوست داری. مثلا اگر شنا دوست داری هفته ای سه - چهار برو استخر. هر موقع که میتونی حتی اگر شبا که داری تی وی می بینی حس شنا داشتی بلند شو بر استخر.
یعنی دقیقا مسیر لذت بردن از زندگیت رو ببر به سمت سلامتی. این وسط اگر وزنی هم کم شد که عالی. اگر هم نشد تو داری از فعالیت هایی که انجام میدی لذت می بری و حس بهتری به خودت داری.

مرسی بابت پیشنهاد. من بیشتر میل به شوری دا م تا شیرینی.‌بافت چیزی که میخورم خیلی مهمه.‌مثلا آدامس اصلا جوابگو نیست ولی مثلا سالاد کلم که بافت سفتی داره خیلی استفاده میکنم..

ماهی سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 10:38 https://redfishi.blogsky.com/

اوه چقدر بی‌رحمانه خودت را توصیف میکنی ، دلم گرفت. مطمئنم هیچوقت دلت نمیاید به کسی اینها را بگویی.
بنطر من هیچووووقت حتی توی دلت هم به خودت اینها را نگو . اصلا منفی نگو
کودک درونت را نوازش کن

یک‌مدت سعی می‌کردم که منفی نگم ولی یک‌جورایی فکر میکنم حقمه و حقیقته.

پریسا سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 08:42

شما خودخواه نیستید ، مادر شاغلی هستید که احتیاج به آرامش و تنهایی دارید . از روزتون نهایت لذت را ببرید

مرسی. خیلی خوب بود ولی زود گذشت

صحرا سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 00:48 http://Sahra95.blogsky.com

من از بعد از تولد پسرک تصمیم داشتم ورزش رو شروع کنم هنوز نتونستم، و پس ذهنم همیشه به عنوان دغدغه هست
دعا میکنم به زودی با خودت به صلح برسی ترنج مهربون

صحرا جون، شما خیلی موفقی.‌ کارتون هم یک جوری هست که فکر کنم زیاد راه برید و سرپا باشید که خودش ورزشه

ترانه دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 17:52

ترنج جان هر کسی یک جوره؛ تجربه من ممکنه اصلا بدرد تو نخوره. ولی برای من اینطوریه که هر وقت مشغول کاری هستم که دوست دارم، اصلا به خوردن فکر نمیکنم. مثلا موقعهایی که کمدهام رو مرتب میکنم، یا دیوارها رو رنگ میزنم، یا اینجا می نویسم. خوردنهای من وقتی هست که حوصله ام سر رفته و یا دارم کاری رو که دوست ندارم انجام میدم. تو چه موقعهایی دوست داری خوراکی بخوری؟
من فکر میکنم حق داشتی بخودت اجازه بدی امروز رو تنهای بگذرونی واین تو رو تبدیل به مادر بدی نمیکنه عزیزم.

درسته ترانه جون، من هم وقتهایی که عصبی هستم میخورم.‌ این یعنی خیلی وقتها سر کار و آخر شبها وقتی تلویزیون نگاه میکنم.

marjan دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 11:31

در مورد چاقی، واقعا چرا خوندمت.....داغ دلم تازه شد.... کاملا درکت می‌کنم چون خودم تو همین شرایطم، یعنی وزنم از زمان بارداریم بیشتر شده، نه می‌تونم بهش فکر نکنم و نه می‌تونم نخورم... رفتم ازمپیک گرفتم اما نه تنها بیشتر از قبل میخورم بلکه باز قبلا یه کنترلی رو خوردن خوراکی داشتم که الان ندارم، در نتیجه هم پول دادم هم با حالت تهوع ساختم هم الان بیخیالش می‌خوام شم.اما، من به این نتیجه رسیدم که نمیتونم خودمو همین جور دوست داشته باشم، قبلا که جوونتر بودم چون صورتم زیبا بود، همیشه عادت داشتم که کلی تعریف و این چیزا بشنوم و یه جورأی چاقیم گم میشد اما بعد ۴۰ سال دیگه اون قیافه و شادابی داره میره و یک هیکل داغون میمونه و خودمم باید با بحران میانسالی سر کنم، خلاصه باید یه فکری کنم ، حالا امروز مثلا واسه بار هزارم شروع کردم. من وقتی رژیم میگیرم افسردگیم بیشتر میشه اما استرس کمتر میشه ، که ترجیح میدم تو مود نباشم ولی استرس هم نداشته باشم. خیلی دلم می‌خواست در مورد همسر قبلیت بدونم و بنویسی اما کاملا بهت پیشنهاد می‌کنم که بهش تا جائی که میتونی فکر نکنی و در موردش اصلا ننویسی. در مورد دخترتم به نظر من بهترین کار رو کردی بچه‌ها بعد ویکند سختشونه که برن دوباره اما وقتی می‌رن با همسناشون هستن و محیطشون عوض میشه شادترن و مهمتر اینکه خسته هم میشن و بهتر میخوابن.

وای.‌من هم یک مدت به سرم زده بود ازمپیک بگیرم ولی دکترم قبول نکرد. پس برای شما هم تاثیر نداشته؟
باز هم آفرین به همتت که شروع کردی رژیم رو.‌من رسما تسلیم شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد