میانه های صبحه. همسر و حنا خوابیدن. من مدتی هست که بیدار شدم. کمی وبلاگ خوندم بعد تصمیم گرفتم بنویسم. امروزها مودم پایینه ولی تصمیم ندارم که بگذارم امروز هم مود پایینم تمام روزم رو دیکته کنه. امشب پسر دایی هم میاد کانادا. دیگه طوری شده از خانواده مادری، تعداد بیشتری خارج از ایران هستندتا داخل ایران. شب خونه خاله مهمونیم. فقط فامیل و سی و پنج نفر هستیم.  یعنی فکر میکنم در خانواده ما حداقل، ایران پر شده از مادر و پدرهای پیر و تنها. البته چون من قراره سعی کنم مثبت باشم؛ نمیخوام راجع به این موضوع بنویسم. پس از چی بنویسم؟


 دیروز تقریبا تمام روز کاری نکردم. ماشین لباسشویی خراب شده. کمی تحقیق کردم و در نهایت آخر شب یک ماشین لباسشویی ال-جی سفارش دادم. گویا ال-جی ماشین لباسشوییهای خوبی میسازه. یک نکته جالب در مورد ماشین لباسشویی. من تا وقتی در ایران بودم تنها ماشین لباسشوییهایی که دیده بودم اونهایی بودن که از جلو باز میشن. اومدم کانادا، دیدم اغلب ماشین لباسشوییها درشون از بالا باز میشه. برعکس همسر تا بیست و خرده ای سالگی ماشین لباسشویی که از جلو باز میشه ندیده بوده. در کانادا ما یک چیزی به اسم ماشین خشک کن هم داریم که خیلی چیز به درد بخوری هست. هرچند که متاسفانه انرژی زیادی مصرف میکنه ولی دیگه مشکل پهن کردن لباس رو نداریم. راحت لباسها رو از ماشین لباسشویی در میاریم و میندازیم تو خشک کن و یک ساعت بعد خشک شده تحویل میگیریم. به نظر من سختترین قسمت لباس شستن همون لباس پهن کردن روی رخته و از اینکه اینجا مجبور نیستم انجامش بدم خیلی خوشحالم. (شکرگزاری بابت ماشین خشک کن!). 


فکر میکنم برای حیاط جلویی چند تا گل رز بخرم. دختر خاله میگفت پرورش رز در ونکوور سخته ولی من تو یکی از گلدونهای حیاط رز کاشتم و کلی به بار نشسته. شاید بقول ما ترکها رز به دست من میفته (فارسیش میشه اومد داره؟!). 


دیروز یک سریال هم نگاه کردم به اسم Stateless. سریال خیلی خوب و بسیار اعصاب خردکنی هست درباره کمپهای مهاجرها در استرالیا. به نظرم اگر میخواهید اعصابتون خراب نشه ازش دوری کنید. فکرش رو بکنید من در ظرف بیست و چهار ساعت ده ساعتی تلویزیون نگاه کردم. یعنی جمعه ظهر اول دو قسمت آخر سریال خواهران رو دیدم. سریال خوبیه. اعصاب خردی زیادی هم نداره. توصیه میشه. بعد فیلم نگاه کردم. بعد تمام عصر و تا چهار صبح صبح شنبه (بجز یکی - دو ساعتی که وسط با حنا وقت گذروندم) سریال بی وطن رو دیدم. فکر کنم باید یک گروه مثل AA ایجاد کنند به اسم  Binge Watchers Anonymous و من برم مثل فیلمها پاشم بگم که من ترنج هستم و من یک معتاد هستم (قرار بود منفی ننویسم).  این روزها دارم به سوال روانپزشکم فکر میکنم که این تی-وی نگاه کردنها داره چه نقشی رو در زندگی من بازی میکنه؟ مسلما دارم از یک چیزی فرار میکنم ولی اون چیز چیه؟ اگر وقتم رو به تلویزیون نگاه کردن نگذرونم با چه چیزی باید مواجه بشم که دارم ازش دوری میکنم؟ 


تصمیم گرفتیم عوض اجاره دادن طبقه پایین، تبدیلش کنیم به یک دفتر کار برای همسر. یکی از اتاق ها رو هم به یک مشاور دیگه اجاره بدیم. خدا کنه جور بشه و درآمدش خوب باشه. اینکه لازم نباشه مستاجر داشته باشیم بینهایت خوب خواهد بود.


برم برای صبحانه خانواده نیمرو یا پنکیک درست کنم و بعد بیدارشون کنم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
ماهی پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 02:04 https://redfishi.blogsky.com/

من هم اگر یک سریالی را شروع کنم دیگه تعادل ندارم متاسفانه، بخاطر همین میترسم یک سریال را شروع کنم.

چه خوب که این رو گفتید. اصولا نباید سریال شروع کنم.

زری.. پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 00:30 http://maneveshteh.blog.ir

به دستش میآد :) "اومد داره" هم باز به نوعی ترجمه تحت اللفظی هست.
چقدر خوبه اینقدر فامیل دارید اونجا، به قسمت مثبتش فکر کن،باور کن خانواده اشون هم خوشحال هستند.

مرسی. آره. پدر مادرها که از راحتی بچه هاشون خوشحالن. ولی نگرانی و دلتنگی این همه آدم پیر و تنها هم خیلی سخته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد