صبح روز سه شنبه است. یک هفته است که شرکت نرفتم و مثلاً دورکاری میکنم. تو این مدت تنها باری که از خونه رفتم بیرون شنبه بوده که حنا رو بردیم دکتر. براش آنتی‌بیوتیک قوی نوشتن. طفلی بچه‌ام ریه‌اش چرک داره. حالا این چند روز باید منتظر باشیم تا آنتی‌بیوتیکها جواب بدن. وگرنه که باید عکس بگیرن و احتمالا بستری بشه. من با خوش‌بینی فکر میکنم حالش بهتره. بابا هم تو ایران دو روز حالش بد بود و بیمارستان بستری شد. دوباره دچار کم‌خونی شدید شده بود و بهش خون تزریق کردن. یادم باشه وقتی حنا حالش خوب شد، برم خون اهدا کنم. شکرانه اونهایی که تو ایران خون اهدا کردن. فکر اینکه مامان و بابا تنها در ایران رها شدن، از ذهنم بیرون نمیره. گاهی فکر میکنم من خیلی زیادی سنگدل هستم. یعنی خودم رو با خیلیها مقایسه میکنم من سنگدل‌تر از اونها هستم. شاید سنگدل‌تر نه، ولی مسلماً خودخواه‌تر. حتی وقتی بابا بستری بود، من خیلی حس خاصی نداشتم. اینکه حنا مریضه دلم رو به درد میاره ولی بازهم شبها راحت میخوابم و شاید یکی دو باری بیدار شم و روش رو بکشم (که البته دوباره باز میکنه). همکارم بیشتر از من نگران بابام بود و هی میپرسید که حالشون چطوره، در حالیکه من خیلی راحت داشتم اینجا زندگیم رو میکردم. باید با روانپزشکم حرف بزنم و بپرسم چرا من تا این حد  خودخواه هستم؟ شاید جوابش این باشه که من آدم تنبلی هستم و به خودم زحمت نمیدم. شاید هم این یک نوع روش بدن من باشه برای مراقبت از خودش. چیزی که بهش میگن دیسسوشیشن (dissociation). این چیزی بود که روانپزشکم دفعه قبل گفت. اینکه خیلی وقتها وقت میگذره بدون اینکه من بدونم چکار کردم... شاید هم همه اینها توجیهی است برای همون تنبلی، برای بی‌عاطفه بودن. مامان خیلی وقتها میگه من بی‌عاطفه هستم و من فکر میکنم راست میگه. مثلاً دایی بزرگتر بیمارستان هست و بسیار هم حالش بده. با دستگاه نفس میکشه و هر روز و شب همه تو گروه نگرانش هستند. ولی من با بی‌عاطفگی فکر میکنم خوب بالای نود سال سن داره و دیگه عمرش به دنیا نیست. نمیگم از مرگش ناراحت نمیشم، چون میشم ولی فکر میکنم زندگی همینه دیگه. آدمها میمیرن. چرا انقدر بی‌عاطفه هستم من؟ علت دیگه چی میتونه باشه؟ هورمونها، این هورمونهایی که هی تو بدن ما بالا و پایین میشن. همونهایی که گاهی باعث میشن خیلی آسون گریه کنیم و گاهی هم مثل الان، ریشه همه احساسها رو میخشکاند و آدم از هر احساسی تهی میشه. شاید آدم باید همه این کند و کاوهای درونی رو متوقف کنه. چه فایده‌ای داره دونستن اینها. شاید آدم فقط باید بیرون ذهنش زندگی کنه. یا حداقل کمتر درون ذهنش زندگی کنه... دیروز حالم خیلی بهتر بود و خواب آلود نبودم و زندگی قشنگتر بود و به نسبت خوب کار کردم. دیروز فکر میکردم که چه خوب که بالاخره تاثیر منفی قرصها کمتر شد.  امروز نزدیک ظهر شده و من سر جمع هنوز نیم ساعت هم کار نکردم و دلم میخواد برم بالا و فقط بتونم نیم ساعت بخوابم. سه لیوان قهوه‌ای هم که خوردم این خواب آلودگی رو کم نکرده. بهتره پاشم ناهار درست کنم چون پدرشوهر هم پیش ماست که از حنا نگهداری کنه که من کار کنم. بعد هم دیگه بشینم سرکار... 


نظرات 4 + ارسال نظر
لاندا یکشنبه 4 دی 1401 ساعت 21:03

خیلی عمیق درک کردم چی میگی. من هم گاهی اینجوری میشم...

فرفری چهارشنبه 16 آذر 1401 ساعت 12:51

ترنج عزیزم من که جدیدا با اینجا آشنا شدم و کل ارشیوت و خوندم شمارو احساسی و‌ مهربون میدونم.
منم جدیدا داشتم به این فکر میکردم که چرا به جز دوست پسرم دلم برای هیچکس تنگ نشده تا حالا!! یکمم نگران شدم از این حجم بی احساسی.
بهرحال که‌ اینم به مدلشه دیگه. خیلیم عالی.

مرسی فرفری عزیز. دارم یاد میگیرم که به خودم بقبولونم که آدمها با هم متفاوت هستند و اینکه من مثل مادرم احساسی رفتار نمیکنم، اوکی هست و لزوماً به این معنی نیست که من ایرادی دارم...

مونا سه‌شنبه 15 آذر 1401 ساعت 17:15

سلام
من هم گاهی فکر می کنم خیلی عاطفی نیستم ولی میدونم که ژنتیکیه و پدرم هم همینطوره. در عین حال که ممکنه با دیدن یه فیلم گریه کنم، برای فوت مادر بزرگم که خیلی هم دوستش داشتم اصلا گریه م نمیومد. چون فکر می کردم خب سنش بالا بوده و خوب زندگی کرده و اگه من هم توی این سن بمیرم باید خوشحال هم باشم! پس گریه برای چی؟؟ یا وقتی میرم ایران و میخوام برگردم همه گریه می کنند، ولی من فکر می کنم باید خوشحال هم باشیم که تونستیم چند روز کنار هم خوش باشیم، دیگه هر کس باید بره سراغ زندگیش و تازه ارتباط هم که خیلی اسونه این روزها...فکر می کنم دلیلش اینه که ما منطقی تر هستیم. سخت نگیر و همونطور که گفتی خودت رو همینطوری بپذیر و از زندگی لذت ببر. همه که مثل هم نیستند.

ممنون. همه مثل هم نیستند و لزوما اینطوری که ما هستیم خوبیهایی هم داره. در موقع سختی ها باید کسی باشه که بتونه عواطفش رو کنترل کنه و تصمیم گیرنده باشه.

ترانه سه‌شنبه 15 آذر 1401 ساعت 12:57

تازگی قهوه روی من هم انگار اثر معکوس داره، وقتی آدم دوره و کاری ازش بر نمیاد احساسات هم کمرنگ میشن، شاید یکجور مکانیزم دفاعیه

وقتی آدم کاری از دستش بر نمیاد، ناراحتی هم مشکلی رو حل نمیکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد