درد رشد کردن

اول از همه سال نو عزیزانی که گذرشون به اینجا میفته با کلی تاخیر مبارک. امیدوارم که سال خوبی پیش رو داشته باشید و به آرزوهای دلتون برسید. 


 از حال من اگر خواسته باشید؛ بد نیستم. یعنی خوبم. خوبم ولی  خسته‌ام. سه هفته است که برگشتم سرکار و چقدر شب قبل از برگشتنم استرس داشتم. تقریبا میتونم بگم اصلا اون شب رو نخوابیدم . فیت بیت نشون میده که اون شب یک ساعت و چهل و هفت دقیقه خوابیدم.  روزهای اول بالطبع انرژی بیشتری داشتم. ولی هفته‌های بعدیش خستگی روی هم جمع شد و  ویکند هفته دوم به قدری خسته بودم که تقریبا یک روز فقط تو رختخواب بودم. در این میان درسم هم بود که روزهای آخرش بود و حسابی سخت شده بود. کلی "مشق شب" باید انجام میدادم و .... به هر حال؛ هرطوری که بود این سه هفته رو گذروندم و  آخرین پروژه دوره رو چهارشنبه سی مارچ تحویل دادم و خیالم راحت شد. 


ویکند این هفته به کمی استراحت گذشت و از هفته بعد یک کورس جدید شروع میکنم که امشب ثبت نامش رو انجام دادم. راستش رو بخواهید تقریباً با گریه ثبت‌نام کردم که چون احساس میکنم فشار کار تمام وقت و مادری و درس خوندن زیاد میشه. یک دلیل ناراحتیم هم این بود که کلاسهایی که ساعتشون خوب بود همشون پر شده بودند و تنها ساعتی که جا داشت روزهای شنبه صبح تا ظهر بود. فکر اینکه همه روزهای هفته از حنا دورم و این یک نصفه روز هم روش؛ خیلی ناراحتم کرد. دلم میخواست کلاس شب  در روزهای کاری ثبت نام کنم که هم وقت برای حنا داشته باشم  و هم اینکه ویکندها  وقتی برای درس خوندن داشته باشم. البته تقصیر خودمه. پریشب که چک کردم سه جای خالی در کلاس جمعه شب وجود داشت ولی چون دو دل بودم تعلل کردم  و اون کلاسها پر شد.  حالا دیگه گذشته. دل رو به دریا زدم و چاره‌ای جز اینکه ادامه بدم ندارم. در انگلیسی یک اصطلاحی به کار میبرن "Do it one day at a time" . معنیش اینه که فقط روی یک روز تمرکز کنی به جای اینکه کل آینده و کارها رو در نظر بگیری و به خودت استرس بدی. حالا من هم از عصر به خودم میگم "ترنج- روز به روز میتونی جلو ببریش" و البته میدونم که میتونم جلو ببرمش. میدونم که احتمالا یک سال آینده قراره سختی بکشم (این کورس اولین کورس از برنامه یک ساله است) ولی سالها بعدم برگردم و بهش نگاه کنم و از خودم راضی باشم. ولی الان به خودم هیچ وعده‌ای نمیدم.  حتی فقط به خودم میگم این کورس رو شروع کن ببین اصلا این کار باب طبع تو هست یا نه و اگر نبود چیزی از دست ندادی. یک مهارت جدید یاد گرفتی که در همه جا به درد میخوده. خلاصه که میترسم ولی فکر کنم این درد رشد کردن هست. 


حنا خوبه. از مهدکودکش خوشش میاد و با علاقه میره. خیلی کلمات رو تکرار میکنه و گاهی  هم چیزهایی میگه که انتظارش رو ندارم. مثلاً اون روز بهش میگفتم: بریم دستامون رو بشوریم بعد به مامانجون اینها تلفن کنیم؛ باشه؟  در جوابم  برای اولین بار گفت "باشه".دخترکم دیگه داره آدم بزرگ میشه و میشه باهاش گفتگو کرد. چند روز پیش واکسن هجده ماهگیش رو هم زدیم و دیگه رفت تا چهار سالگی. غذا گاهی خوب میخوره/گاهی نه ولی رشدش  خوبه و همینه که مهمه. به کتاب علاقه داره و همینطور به ماشین.


زندگی خوبه. من خوشبختم. میترسم و نگرانی دارم و هنوز گاهی غمگین میشم و هنوز گاهی مثل امروز فکر میکنم مزخرف‌ترین و احمق‌ترین و بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین هستم. ولی در عین حال خوشبختم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلی جمعه 19 فروردین 1401 ساعت 05:40 http://Leiligermany.blogsky.com

برگشت به سر کار بعد از مرخصی خیلی سخته

درسته. سخته ولی لذتبخش هم هست.

ترانه سه‌شنبه 16 فروردین 1401 ساعت 07:34

سلام. سال نوی تو هم مبارک .خوشحالم که احساس خوشبختی میکنی
راستی کورسی که میخونی در مورد چیه؟

ترانه جون کورس مدیریت پروژه است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد