یکشنبه شبه  و من تقریباً در طول ویکند هیچکار مفیدی انجام ندادم. روز شنبه بسیار خسته و بی‌انرژی بودم. دخترک هم صبح از ساعت پنج و نیم بیدار بود.  فکر کنم یک ربع یوگا کردم و یک ساعتی هم پیاده رفتم تا بالای تپه و از فرمشگاه شیر و قارچ خریدم. سر راه برگشتن هم رفتم کافی شاپ روبرو فروشگاه و یک تورمریک لاته خریدم که در واقع ترکیب زردچوبه و شیره. طعمش خوب بود و زیر برف ریزی که میومد خورد ن یک نوشیدنی گرم و ملایم کمی بهم آرامش داد. شب هم رسیدم که بالاخره درخت کریسمس و تزئینات مرتبت رو جمع کنم. در آمازون پرایم یک فیلم هم نگاه کردم به اسم "وداع- Farewell" که به نظرم جالب بود.

 امروز-یکشنبه-  دوباره دخترک زود بیدار شد. دو تا دندون آسیای بالا دارن در میان و فکر کنم همون اذیتش میکنه چون در برخلاف معمول که تا صبح میخوابه الان سه شب هم هست که در طول شب چندین بار بیدار میشه. بعد از ظهر پدر شوهر اومد کمی پیشمون. من برای حنا و خودمون بعنوان عصرانه دور جور بورک  (یک جور خوردنی معمول در ترکیه) درست کردم: یکی بورک اسفناج با پنیر و یکی هم با گوشت چرخ کرده. حنا خیلی خوشش نیومد و نخورد. ولی پدر شوهر حسابی پسندید. بعد از رفتن پدر جیسون، دیدم که دخترخاله پیام داده که بقیه خاندان میخوان برن خونشون به صرف آش و سالاد الویه و اگر میخواهیم ما هم بریم.  اولش دو دل بودم که برم چون فکر کردم شاید بهتر باشه که بمونم خونه و به کمی از برنامه‌ریزیها و کارهای عقب مونده برسم ولی از بس در هفته گذشته زیر برف در خونه مونده بودیم، فکر کردم بریم بهتره (حنا رو از سه‌شنبه که رفتیم استخر بیرون نبرده بودم). خلاصه که همسر موند خونه که به پروژه‌اش برسه ولی من و حنا رفتیم. خونه دختر خاله خیلی خوب بود. دخترهای دخترخاله‌ام که پنج ساله هستند خیلی حواسشون به حنا هست و کلی باهاش بازی میکنن. دختر  یک دخترخاله دیگرم هم که یک سال و نیمی از حنا بزرگتر هست هم وجودش خوبه  چون حنا بیشتر تشویق میشه به حرف زدن و حرکت کردن.شب تقریبا هفت ‌و نیم اومدیم خونه که البته برای حنا دیر بود. بلافاصله شیرش رو دادم و مسواک زدم و خوابید. بعدش هم ورزش داشتیم  که مربی این جلسه کلی کاردیو برامون کنار گذاشته بود و حسابی عرقمون در اومد. بعد هم فلفلی رو شستیم. جالبه که با وجودی که چندان از حموم کردن خوشش نمیاد، زیر دست من خیلی آرومه و میگذاره که بشورمش.

 راستش گاهی برخوردهای حنا نگرانم میکنه چون از نظر مقدار انرژی خیلی ساکتتر از بقیه بچه‌ها هست و یکی هم اینکه گاهی به نظر میاد که در دنیای خودشه. البته کلاً حنا تماس چشمی و ... داره با همه و لبخند میزنه ولی اون جنب و جوش و سر و صدای بچه های دیگر رو نداره. هنوز هم کامل راه نمیره و همچنان در مرحله چهار دست و پا رفتن و گرفتن از مبل هست. هر چقدر هم بیشتر تشویقش میکنم به ایستادن و .. بدتره و همینکه احساس میکنه میخوام دستش رو رها کنم میشینه روی زمین. البته عاشق بالا و پایین رفتن از پله‌هاست و بگذاریش بیست‌وچهار ساعت میخواد از پله بالا و پایین بره. خلاصه که نمیدونم در حال حاضر چه فکری میشه کرد. فکر کنم از ماه آینده که میره مهدکودک ایده بهتری پیدا میکنم. بهرحال مربی‌های مهد تعلیم دیده هستند و اگر مشکلی باشه با آدم در میون میگذارن. 


البته در پشت صحنه همه اتفاقات بالا اون غم بزرگی هست که این روزها به یاد آدمه و آدم رو رها نمیکنه. به طور مشخص پرواز 752 و اون پرنده‌های آسمونی که همه امیدها و آرزوهاشون در چند ثانیه باد هوا شد. راستش نمیدونم این رو باید بگم یا نه ولی بعد از اون حادثه من یک جورهای خیلی عجیبی با ایران قهرم. دلم نمیخواد حتی برای سفر هم برگردم ایران. دلم نمیخواد برای حنا پاسپورت ایرانی بگیرم. نمیتونم درک کنم که چطوری چنین اشتباهی میتونه پیش بیاد و بخصوص پشت بندش اونهمه دروغگویی و نیرنگ که چقدر وقیحانه بود. که چقدر تنفرانگیز بود. فکر اونهمه حجم زندگی که در یک لحظه به باد رفت یک لحظه رهام نمیکنه. فکر میکنم شاید این حادثه من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد چون خیلی باهاش احساس یکسان بودن میکنم. تو اون هواپیما میشد من و حنا باشیم و جیسون مثل پدر ری‌یرا میتونست اینجا تا ابد منتظر بمونه. 

گاهی هم به اون اپراتور ضدهوایی فکر میکنم. اونی که دو تا موشک پشت سر هم شلیک کرد.  اگر ادعاها درست باشه و اشتباه شخصی اون بوده یعنی الان کجاست؟ یعنی سعی نکرده خودکشی کنه؟ یعنی الان در یک بیمارستان روانی بستری نیست؟ یعنی میتونه هیچوقت عادی زندگی کنه؟ چطور میتونه با خودش زندگی کنه؟ چطور میتونه نیاد و داد نزنه که "مردم من بودم و من رو ببخشید. " گاهی به این فکر میکنم باور اشتباه شخصی برام راحتتره تا باور اینکه آدمهایی در این دنیا هستند که اینقدر سنگدل و بی‌وجدان هستند. هرچند که هستند. دنیا پر از جنگها و آدمهایی بوده که به راحتی آدم کشتند و ککشون هم نگزیده. آه که انسان چه موجودی میتونه باشه. آه که انسان چه موجود مزخرفی میتونه باشه و چقدر ترسناکه که من حنا رو به این دنیا آوردم که زندگی کنه. جایی که نمیتونم ازش در مقابل این سیاهی‌ها محافظت کنم. و البته فقط وجود حناست که به من این امید رو میده که برای داشتن یک دنیای بهتر تلاش کنم. که بخوام زمین جای بهتری برای زندگی باشه. چه پارادوکس عجیبیه زندگی و چقدر تلخه که زندگی چقدر راحت میتونه تبدیل به مرگ بشه. 

نظرات 3 + ارسال نظر
صحرا چهارشنبه 22 دی 1400 ساعت 03:14

چه جالب، پسرک من هم دقیقا همین کارو می کرد فکر می کرد‌ هدف اینه خودشو بندازه تو بغلم. البته من هم کلی تشویقش می کردم و اون به خاطر تشویقهای من و البته بغل من بیشتر تلاش می کرد. و نکته ی جالب اینه که این کارو فقط با من می کرد و با پدرش اصلا این کارارو نمی کرد. همسرم می گفت اینا لحظه های مادر پسریه
در مورد پستی که نوشتی منم مثل تو تجربه ی قبلی ندارم اما این طور مواقع که نمیدونی چه کاری درسته میگن به instinct مادرانه ات گوش بده خصوصا که حنا هنوز خیلی کوچولوئه و اون چیزایی که گفتی در مورد موفقیت و اینا فکر می کنم خیلی زوده براش، هنوز داره همه چیزو کشف میکنه و زبان ارتباطیش گریه هست. البته بهت حق میدم منم گاهی که پسرک بی دلیل البته از نظر من، گریه میکنه حس می کنم هیچی نمیدونم. اینطور مواقع پدرش که مثل من overthink نمیکنه بهتر موقعیتو کنترل میکنه.
تا وقتی حنا خونه هست برنامه ریزی و به برنامه عمل کردن خیلی سخته، بابتش زیاد خودتو سرزنش نکن. بچه داری خودش یه کار تمام وقت و انرژی بره. روزهایی که پسرک خونه هست حالا چه تعطیلات، آخر هفته یا بیماری، عملا من به هیچ برنامه ای نمیرسم و بعدش به خودم میگم وقتی خوابید به کارام میرسم اما بعدش از نظر ذهنی و جسمی انقدر خسته ام که بیخیال لیست کارام میشم. تا همین چند هفته پیش به خاطر این تلاشم در همه چی رو با هم پیش بردن، زندگی رو خیلی سخت کرده بودم هم به خودم هم همسر اما الان بهتر شدم، چون پذیرفتم که اون روزها شرایط همینه و من خیلی نمیتونم کاری در موردش بکنم. حنا بره مهد، وقتت و ذهنت بازتر میشه اون موقع میبینی که همه چی تقصیر تو نبوده و مطمئنم اون موقع خودتو بیشتر دوست خواهی داشت

درست میگی. اصولا این ندای درون (instinct) خیلی مهمه و واقعا باید بهش بها داد. همینطور موافقم که آدم باید شرایطش رو قبول کنه و با اون جلو بره. ممنون. خیلی راهنمایی خوبی بود.

صحرا سه‌شنبه 21 دی 1400 ساعت 01:38

پسرک من یه دوره ی طولانی تو همین مرحله ی حنا بود قبل از راه افتادن و دستمو اصلا ول نمیکرد اما وقتش که رسید خودش دستمو رها کرد. توی مهد پسرک خیلی از بچه ها ازش بزرگتر هستند و هنوز مستقل راه نمیرن. به نظرم حنا هم کاملا توی سیر طبیعی متناسب با سنش هست. نمیدونم چقدر درسته اما زیاد شنیدم از اونایی که هم پسر و هم دختر داشتن که دخترها طبیعت آروم تری دارن و جنب و جوششون کمتره
ترومای بعضی اتفاقهای تلخ تا مدتها روح آدمو سنگین میکنه...

درسته. حنا چون کلا دیر چهار دست و پا رفتن رو شروع کرد، احتمالا راه رفتنش هم دیرتر میشه. خیلی بامزه است. وقتی ایستاده و دستاش رو ول میکنم فکر میکنه بازی اینه که خودش رو بندازه تو بغلم.

زری.. دوشنبه 20 دی 1400 ساعت 05:07 http://maneveshteh.blog.ir

اول از همه اینکه خوب کردی مهمونی را رفتی، مهمونی که همیشه نیست حالا بعدش به خودت قول بده جبران کنی و کارهایعقب مونده را با تمرکز بهتری انجام بدهی.
در مورد حنا، باهات موافقم صبر کن ببین تو مهد چه عکس العملی نشون میده. به هر حال اونطوری که من فهمیدم خودت و شوهرت هیچکدوم از اون ادمهای وحشتناک شلوغ نیستید بنظرم اروم بودن حنا طبیعیه اما این یکماه ذهنت را درگیر نکن. انشاالله فقط حساسیت مادرانه هست.
در مورد هواپیما، دقیقا من میفهمم چی میگی، من بارها گفتم فقط اون هواپیما نبود که سقوط کرد خیلی از ماها هم باهاش سقوط کردیم فقط با سه روز تأخیر، بعد از سه روز که اصرار داشتیم که اینها دارند راست میگویند و اشکال فنی بوده، وقتی مجبور به اعتراف شدند ماها هم سقوط کردیم.

ممنون از پیامت زری جون. امیدوارم که فقط طبعش آروم باشه و مشکل خاصی نباشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد