اول از همه سال نو برای همه دوستان عزیزی که گذارشون به اینجا میفته مبارک باشه. امیدوارم که سال خوبی باشه و به اهداف کوچک و بزرگتون برسید. 


عید امسال برای من از هرسال دیگری کمرنگتر بود. همیشه حداقل یک هفت سین ساده‌ای درست میکردم. ولی امسال حتی اینکار رو هم انجام ندادم. خونه تکونی هم نکردم و به هیچکس هم تا امروز برای تبریک سال نو زنگ نزدم.البته شب سال نو همه قوانین رو زیر پا گذاشتیم و جمع شدیم خونه خاله. تا لحظه تحویل سال که دو و چهل دقیقه  صبح بود هم بیدار موندیم.  خوب بود البته ولی الان که دارم فکر میکنم خونه هم مونده بودیم میشد. 


از چاقی خودم خسته شدم و بالاخره شروع کردم به کمی مراعات کردن. خیلی سخت نمیگیرم و فقط کمی از کالری روزانه‌ام کم کردم. بر اساس اپی که دارم انتظار میره هفته‌ای نیم کیلو کم کنم و تا نوامبر امسال میرسم به وزنی که میخوام. 


دیشب هم بالاخره همت کردم و اتاقک لباسها رو ریختم بیرون. همه کمدها رو تمیز دستمال کشیدم. لباسها رو هم شستم و اغلبشون رو مجدد آویزون کردم. یک تعدادی موندن که اتو میخوان که فردا شب بعد از اینکه حنا خوابید انجام میدم. یک سری از لباسها رو هم امروز بردم خیریه که فکر میکنم کار خوبی بود. من اغلب لباسها رو جدا میکنم که بگذارم برای خیریه بعد هر از چندگاهی از کنارشون که رد میشم دوباره فکر میکنم که شاید به دردم بخورن و بعد هی جنگ درونی دارم. مثلاً یک کتی داشتم که نسبتاً هم گرون خریده بودم ولی فکر کنم یکبار که پوشیدم احساس کردم اصلاً جالب نیست تو تنم. خلاصه که سه سالی بود که تو کمدم خاک میخورد و فکر کنم در طول سه سال یک یا دو بار پوشیده باشمش. بعد هی میخواستم بدمش بره و بعد فکر میکردم که کلی پول بابتش دادی و سعی کن بپوشی. ولی دیگه امروز در یک اقدام انتحاری گذاشتمش قاطی لباسهای برای خیریه و بلافاصله هم بردم تحویل دادم که پشیمون نشم. یک سری لباس هم هستند که بخاطر افزایش وزن تنم نمیشه. اونها رو گذاشتم تو قسمت دیگه اتاق با این نیت که اگر تا ژانویه سال آینده تنم نشه، دیگه ردشون کنم برن. 


امروز مدارک مالیات رو هم جمع کردم که ببرم بدم به حسابدار. من همیشه خودم کارهای مالیات رو انجام میدادم ولی از سال قبل احساس میکنم مالیاتم خیلی پیچیده شده و بهتره که بسپارم دست حسابدار. راستش کاری بود که خیلی تو ذهنم سنگینی میکرد ولی وقتی انجامش دادم دیدم اونقدر هم سخت نیست. گاهی آدم کارهای ساده‌ای رو به تاخیر میندازه و الکی به خودش زجر میده واقعاً!


هنوز خوندن کتاب "مادر غایب" رو تموم نکردم و میخوام  که خوندنش رو متوقف کنم. انرژی زیادی ازم میبره و خیلی افسرده‌ام میکنه. احساس میکنم من که از درون سنگین میشم، حنا هم یک جورهایی کمتر شاده. کلاً سر و صدا کردنش کمتر میشه انگار و خیلی کمتر میچرخه یا بازی میکنه. چه کاریه حالا که روزگار خودم و بچه رو تلخ کنم. 


چندین و چند شبه که همه شبها با جی دعوا میکنم و جالبه که آخر دعوا یه جورایی متوجه میشم که همسر سابقه... نمیدونم چرا این خوابها رو میبینم ولی اعصابم خرده سر خوابها. کلاً که زیاد نمیخوابم و وقتی هم که میخوابم خوابم بده. قبلترها خوابهام یادم نمیموند که شاید بهتر بود. شاید کمی از دست جی دلخور هستم. مثلاً  امروز قرار بود حنا رو دو سه ساعتی نگه داره که من برم بیرون و هوایی تازه کنم. سر رفتنم انقدر غر زد و یک جورهایی ادا در آورد که  خسته است. یک لحظه فکر کردم که شاید بهتره  نروم ولی فکر کردم که اگر الان از این برنامه‌ای که برای خودم چیدم کوتاه بیام قضیه همیشه اینطور خواهد بود. بنابراین حنا رو گذاشتم پیشش و  رفتم بیرون. بگذریم که یک باد و طوفانی شد که نگو. میخواستم برم پیاده‌روی ولی نتوستم. فقط لباسها رو بردم دادم مرکز خیریه و بعد هم رفتم یک سری میز و صندلی برای حیاط دیدم. مدام هم فکرم پیش حنا بود که اگر جی حوصله کافی برای رسیدگی بهش نداشته باشه. البته عقلاً میدونم که جی حنا رو بیشتر از جونش دوست داره و امکان نداره که بهش توجه نکنه. اما با همه این وجود، همش فکرم  معطوف خونه بود. بالاخره هم یک ساعتی زودتر از اون چیزی که گفته بودم برگشتم خونه. جی شام درست کرد. من هم برای حنا گوشت و هویج و بروکلی پختم که اصلاً خوشش نیومد و در نهایت بهش پوره شیر، موز و جو دادم. 


یک چیزی که باید به خودم یادآوری کنم اینه که من دختر قویی هستم. نباید این یادم بره که زمونه هرجور که بچرخه من از عهده کارهایی که فکر میکنم لازمه انجام بدم برمیام.  



نظرات 4 + ارسال نظر
یاسی پنج‌شنبه 12 فروردین 1400 ساعت 16:18

ترنج جان اصلا بخودت فشار نیار...اگه حس میکنی برای بهتر شدن روحیه ت لازمه که بری بیرون حتما ایکارو بکن...بچه رو بسپار به پدرش و برو..اصلا هم به خونه فکر نکن....بعنوان یه پدر ایشون هم وظیفه دارن که این مسولیت رو بعهده بگیرن تا مادر بچه هم بره یه هوایی بخوره...یا به امور شخصی خودش برسه...شاد باشی.

مرسی یاسی. همسر کلا خوب نگهداری میکنه از حنا ولی بعضی وقتها هم ...

صحرا سه‌شنبه 10 فروردین 1400 ساعت 19:34 http://Sahra95.blogsky.com

ترنج جان سلام، سال نوت مبارک باشه
یه جاهایی از پستت فکر کردم دارم نوشته های خودمو میخونم، عید کمرنگ، اضافه وزن، بیرون رفتن و فکر بچه بودن. نمیدونم که برای من این یه فاز گذراست یا اینکه باید جدی بگیرم و دنبال کمک بیرونی باشم
ترنج جان شکی نیست که شما دختر قوی هستی و از عهده ی کارهای لازم حتما برمیای

صحرا جون. گاهی آدم بهتره جدی بگیره و کمک بگیره. ضرری که نداره.

taraaaneh دوشنبه 9 فروردین 1400 ساعت 16:52 http://taraaaneh.blogsky.com

سال نو باز هم مبارک چه خوب که خاله و دختر خاله ها و فکر کنم خانواده دایی هم اونجا هستند. قدرشون رو بدون. و چه کار خوبی کردین که دور هم جمع شدین
من همیشه وقتی میخوام چیزی رو بدم خیریه، فکر میکنم در بدترین حالت اینه که بهش احتیاج پیدا میکنم دیگه، خب میخرمش دوباره. به این میارزه که اشیائ اضافه رو نگه ندارم.
بعضی مطالب خوندنش و تجزیه و تحلیلش تنهایی سخته. برای همین بهتره که یک تراپیست کنار آدم باشه.
خوبه که جیسون یاد بگیره که مسئولیت قبول کنه در مورد حنا. تو هم نیاز به وقت آزاد و تنها بودن داری خب. البته خوبه که بدونه تو بهش اعتماد داری . اینطوری اعتماد بنفسش در این مورد بیشتر میشه.
مواظب خودت باش. خوبه که برنامه طولانی مدت داری برای کم کردن و زن. بنظر من یک سقف بگذار برای کالری که روزانه مصرف میکنی اینطور آدم یکجورایی احساس میکنه حق انتخاب داره که چی بخوره و کی بخوره ، تا وقتی که کل کالری ثابت مونده.

مرسی. آره. همون میخرمش دوباره رو خسیس درون من نمیتونه هضم کنه
سقف روزانه برای کالری کم کردن دارم.

زری .. دوشنبه 9 فروردین 1400 ساعت 03:15 http://maneveshteh.blog.ir

سلام سال نو تو هم مبارک
در مورد شوهرت و دخترت اصلا اصلا نذار اینطوری فکر کنی که وقتی خونه نیستی اون داره چکار میکنه و یا مثلا خوب به بچه رسیدگی نمیکنه و ... اصلا به خودت اجازه نده همچین وسواس فکری برایت درست بشه. کار خوبی کردی رفتی باز هم از این کار ها بکن

حتما. سعی خودم رو میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد