دخترکم خوابه. این اولین خواب صبحگاهیش هست. روزهایی که خیلی تنبلی میکنم معمولا میارمش تو رختخواب خودم و با رعایت نکات ایمنی با هم میخوابیم. اینجور وقتها کمی بیشتر میخوابه. ولی الان تو جای خودش خوابیده و فکر نکنم بیشتر از چهل و پنج دقیقه بخوابه.بیرون بارون میباره و بنابراین فلفلی هم تو خونه است و حسابی حوصله اش سررفته و دلش میخواد من برم باهاش بازی کنم. من اما تصمیم دارم یک چند خطی بنویسم و تا جوجه بیدار نشده کمی نرمش کنم.*


این روزها خیلی یاد گذشته میفتم و شاید علتش مشاوره باشه و تکالیفی که میده. خیلی زیاد راجع به مامان حرف میزنیم که گاهی به نظرم میاد که انصاف نیست. کتاب صوتی "مادر غایب" هم که گفتم این یادآوریها رو بیشتر میکنه. یک جورهایی خیلی افسرده کننده است. من چیزهای زیادی از بچگیم یادم نمیاد. چندتا خاطره تک و توک از این ور و اون ور. اغلب هم دور اتفاقات منفی میگرده. مثل یک عالمه زمانهایی که مریض بودم و مامان ازم مراقبت میکرد. راستش حرف زدن درباره مامان بهم خیلی احساس گناه میده. همونطور که بالا نوشتم فکر میکنم منصفانه نیست ریشه همه مشکلات من رو برگردونیم به بچگی و رفتار مامان. مادرم در خیلی موارد مادر خوبی بوده. ما رو فراوان دوست داشته و داره و خیلی برامون زحمت کشیده. فکر میکنم هرکاری که ازش آگاهی داشته و فکر میکرده درسته رو در حق ما انجام داده. سعی میکنم به خودم یادآوری کنم که هدف از این تراپی و کند و کاو گذشته، مقصر قلمداد کردن مادرم نیست بلکه هدف شناخت بیشتر خودم و علل رفتارهام و در صورت امکان کمتر کردن تبعات اونهاست. گاهی به مادرم که فکر میکنم دلم براش میسوزه حتی. هرچند همیشه محکم و سخت به نظر میاد ولی وقتی فکرش رو میکنم؛ میبینم که بچگیهای اون هم مشکلات خیلی زیادی داشته. مثلا چون سن شناسنامه‌اش دو سال بزرگتر از خودش هست (که خودش یک قصه جداست)، در نتیجه فکر کنم دوازده ساله اینها بوده که فرستادنش دانشسرای تربیت مدرس در یک شهر دور. بنابراین شاید سالی فقط دوبار (شاید موقع عید و  تابستونها) برمیگشته پیش خانواده. هرچند اون زمانها، زمانهای متفاوتی بوده ولی بازهم فکر میکنم اینهمه تنهایی و دوربودن از خانواده مسلماً برای یک بچه دوازده ساله سخت بوده. یادم میاد مامان از دوران دانشسرا که میگفت از وقتهایی از سال میگفت که خیلی از هم خوابگاهیها که شهرهاشون نزدیک بوده تعطیلات میرفتند خونه اشون و مامان و چند نفر دیگه در کل خوابگاه تنها میموندن. خلاصه دارم مینویسم که یادم باشه که نه احساس گناه کنم و نه احساس خشم. بلکه با یک شفقت به خودم و مامان نگاه کنم. کل این پروسه برای درمان هست و نه برای زخمی‌تر شدن. 


درس داره پیش میره ولی من خیلی زیاد نمیفهممش و گاهی ویدیوها رو چندباره نگاه میکنم که لپ کلام دستم بیاد. فعلا یک تکلیف مهم هفته پیش انجام دادم که منتظرم جوابش بیاد. بر اساس اون دستم میاد که چقدر از کورس رو یاد گرفتم و یا چقدر زدم به جاده خاکی. درسی که برداشتم راجع به بیزنس آنالیز هست. راستش از روانشناسی منصرف شدم. بیشترین علتش اینه که تحمل شنیدن موارد منفی بیشتر در زندگی رو ندارم. البته که خیلی حس خوبی داره وقتی به کسی کمک میکنی که با تروماهای گذشته‌اش کنار بیاد ولی در عین حال هم واقعا چندباره شنیدن داستان افرادی که در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی پدرشون یا چنین چیزی بودن در توان من نیست. اینه که تصمیم گرفتم که بچسبم به دنیای تجاری خودم.



* این یادداشت مال صبح بود که جوجه بیدار شد و نیمه کاره موند. الان ساعت هفت و بیست دقیقه است. جوجه رو حموم کردیم، شیرش رو خورده، لثه‌اش رو تمیز کردم، کتابش رو خوندم  و گذاشتم که بخوابه. خودم هم نشستم این ور تر روی صندلی که اگر لازم شد برم سراغش. هنوز پستونک دهنش هست و صدای مکیدن میاد و نفسهاش که تندتنده. این یعنی هنوز خوابش نبرده ولی فکر کنم بزودی بخوابه.   


** جوجه خیلی راحت خوابش برد و اصلا وجود من لازم نبود. کلا همونطور که مامان میگه من خیلی خوش‌شانسی آوردم که دخترکم انقدر آرومه و مثلا نباید ساعتها وقت صرف کنم که بخوابه. معمولا روتین خواب ما همون چیزی هست که بالا نوشتم. حتی برای چرتهای نیمروزی هم اغلب کتاب میخونم و بعد دختر رو میگذارم جاش که بخوابه. معمولا هم جز خواب شب، زمان شیر خوردن و خوابش جداست. برای کسانی که بچه نوزاد دارند و اینجا رو میخوانند شدیدا و قویا اپلیکیشن Huckleberry   رو توصیه میکنم. وقتی ساعات خواب نوزاد رو وارد میکنی، یک قسمتی داره به اسم Sweet Spot که بهت میگه چرت بعدی حدوداً چه ساعتی هست که اغلب هم بسیار دقیقه. البته معمولاً آدم از نشانه‌های بچه میتونه بفهمه که داره خوابش میگیره ولی خوبی این اپ اینه که قبل از اینکه بچه خیلی خسته بشه و  مثلا به گریه بیفته؛ آدم راحت بچه رو آماده خواب میکنه و مثلا کتاب میخونه تا بچه بخوابه. من که معمولاً بیست دقیقه/یک ربع قبل از زمان خواب حنا میبرمش بالا تو اتاق، ساک خوابش رو تنش میکنم و براش کتاب میخونم. معمولا دیگه تا آخر کتاب کاملاً خواب آلود شده. میگذارمش تو جای خودش و بعد از چند دقیقه خوابه. گاهی وقتی خسته هستم خودم هم کنارش چرتی میزنم 

البته همیشه همه چیز به این قشنگی که تصویر کردم نیست. ولی خوب اگر میانگین بگیریم جوجه تقریباً یک برنامه مانندی داره که میشه روش کار کرد. فکر میکنم دندونها که بخوان دربیان، اوضاع سختتر میشه ولی خوب فعلاً حال این روزها رو میبریم :)


این اپلیکیشن که معرفی کردم یک نمونه خیلی جالب از همین درسی هست که میخونم. اینکه چطور داده ها رو پردازش کنیم تا پیشبینی‌های دقیق‌تری داشته باشیم. مثلاً احتمالا این اپ داده صدها هزار نفر رو آنالیز میکنه تا برنامه تعیین خواب نوزادش دقیقتر باشه. برای اینکار کلی الگوریتم و ... هست که البته درس من خیلی وارد این بخشش نمیشه.  

یک نکته جالب: نت فلیکس مثلاً از همین کلان داده ها و الگوریتمها استفاده میکنه که به ما فیلم بعدی رو توصیه کنه. مثلاً میدونستید که سریال "خانه پوشالی" ورژن آمریکایی رو نت فلیکس از روی همین داده‌ها ساخته؟ مثلاً دیدن کسانی که سریال خانه پوشالی ورژن انگلیسی رو نگاه میکردن، کوین اسپیسی رو هم دوست داشتند بنابراین تصمیم گرفتن که این سریال رو با بازی کوین اسپیسی بسازند. بگذریم که کوین اسپیسی با رسوایی که داشت همه کاسه کوزه هاشون رو بهم ریخت!


هیچی دیگه: بهتره برم درس بخونم. مثل اون بچه کوچکهای ذوق زده هستم که تا چیز جدیدی یاد میگیرن میان به همه میگن. البته شاید دلیلش هم اینه که سالهاست درس نخوندم. الان ذوق میکنم 

نظرات 3 + ارسال نظر
یاسی پنج‌شنبه 16 بهمن 1399 ساعت 09:59 https://jasmin2020.blogsky.com/

چه کار خوبی کردی که نرفتی دنبال روانشناسی....با روحیه همه جور نیست...به مرور تاثیر بدی روی روحیه افراد میذاره چون مسلما با مشکلات روحی دیگران در ارتباط خواهی بود...من تا حالا چند نفر رو دیدم که وسطهای کار منصرف شدن و تغییر رشته دادن...همون بیرینس خیلی بهتره..

درسته. حتی یک اصطلاحی هست به اسم ترومای دست دوم که روانشناسها و روانپزشکها دچارش میشن. یعنی وقتی مریضشون از یک خاطره بد تعریف میکنه؛ اونها هم خودشون دچار تروما میشن.

افق بهبود سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 08:45 http://ofogh1395.blogsky.com

تو لیست کتابام هست که بخونم ولی هنوز شجاعتشو پیدا نکردم
انگار حتی دانلودش اتهام زدن به مادرم هست که خوب نبوده یا در دسترس نبوده
ولی یه روزی میخونمش
صوتیش انگلیسی هست؟

بله من صوتیش رو در آودیبل گوش میدم که به انگلیسی هست. یه جورهایی خیلی رو آدم تاثیر میگذاره.

taraaaneh سه‌شنبه 14 بهمن 1399 ساعت 03:44 http://taraaaneh.blogsky.com

ببین ما عادت داریم که مادرهامون رو پرفکت و عالی ببینیم .من هم مدتها فکر میکردم مادرم یک مادر پرفکت و نمونه بوده . همونطور که توی فامیل بعنوان یک مادر فدارکار معروف بود.بنظر من قدم اول دیدن واقعیت هاست و اینکه بخودت اجازه خشمگین شدن بدی بدون احساس گناه. مرحله بعدی درک کردن و بخشیدن هست. نمیتونی از روی مرحله خشمگین شدن و احساس کردن احساساتت بپری.
متاسفانه ریشه بیشتر مشکلات امروز ما رابطه اولیه هست که با مادر( یا هرکسی که مسول نگهداریمون بوده) داشتیم. همه افسردگیها ، احساس کافی نبودنها سرزنش کردنهای خودمون... معنیش این نیست که یک نفر مقصر پیدا کنیم و تا ابد همه تقصیرها رو گردن اون بندازیم . ولی دیدن واقعیت باعث میشه نیازهایی رو که برآورده نشده بشناسیم و راه مناسب برای جبرانش رو پیدا کنیم. حالا که تراپی میری بخودت اجازه بده که این خشم رو بدون احساس گناه تجربه کنی. مطمئنا درک کردن مادرت و شرایط باعث میشه که راحت تر بگذری و ببخشی.

کاملا درست میگی ترانه جون. آدم نمیتونه از روی احساس کردن احساساتش بپره. بزرگترین احساس همیشه در من حس گناه بوده. اگر بتونم باهاش کنار بیام خوب میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد