عصر روز پنجشنبه است. دخترکم شیر خورده و راحت خوابیده، هرچند گاهی یک سر وصدای کمی میکنه که شاید نشانه از این باشه که به زودی بیدار میشه. من هم امروز با خودم عهد کردم که بنویسم. حقیقتش انقدر روزهای خوبی هستند که حیفه که ثبتشون نکنم. اول اینکه دارم از مادری نهایت لذت رو میبرم. فکر نمیکردم انقدر پروسه لذت‌بخشی باشه و فکر میکردم که کم خوابی و ... خیلی اذیتم کنه. اما راستش رو بخواهید دارم از لحظه لحظه‌اش لذت میبرم. بخصوص روزهایی که همه چیز خوب پیش میره و حنا اذیت نیست و راحت میخوره میخوابه و شکمش* مرتب کار میکنه. اینجور مواقع آدم فکر میکنه قله اورست رو فتح کرده که دخترکش راحت و تمیز خوابیده و هیچ دردی نداره. وقتی که گاهی چیز، طبق معمول پیش نمیره؛ حتی چیزهای کوچک مثل سکسکه بچه که خیلی هم طبیعی هست؛ اوضاع یک کم سختتر هست چون آدم هی دنبال راهی هست که از ناراحتی بچه اش کم کنه و وقتی کاری از دست آدم برنمیاد احساسات آدم خیلی دگرگون میشه و سختتر میگذره. ولی در کل هر چیزی که هست مادر بودن خیلی تجربه قشنگیه . گاهی فکر میکنم من برای همین کار آفریده شده بودم که مادر باشم و به بچه‌ام عشق بورزم و چه حیف که خیلی دیر این پروسه رو شروع کردم . وگرنه من باید مادر چهار تا بچه میشدم که صدای شلوغیشون توی خونه بپیچه.


 کلا حضور حنا زندگی رو خیلی قشنگ کرده. قبلترها همیشه وقتی به مرگ فکر میکردم، خیلی ترسی نداشتم. همیشه فکر میکردم اگر الان بمیرم هم مردم. حتی مواقعی که خیلی شاد بودم هم تو ته ذهنم همیشه میومد که اگر الان بمیرم خوشبخت مردم. اما الان قضیه فرق میکنه. اصلاً اصلاً اصلاً دلم نمیخواد بمیرم. میخوام زنده باشم و بزرگ شدن حنا رو ببینم. کنارش باشم. درشادیها و غمها کنارش باشم. وقتی اولین بار عاشق میشه و وقتی که دلشکسته است. وقتی که جشن فارغ التحصیلی میگیره و وقتی که ازدواج میکنه و وقتی بچه دار میشه. دلم میخواد همیشه کنارش باشم و غصه هاش رو کم کنم اگر بتونم


این روزها خیلی هم به فکر این هستم که چطور میتونم یک زندگی راحت براش مهیا کنم. مثلاً باید از لحاظ مالی سعی کنم بهتر باشیم تا بتونیم امکانات خوبی براش مهیا کنیم از مدرسه گرفته تا کلاسهای فوق برنامه تا داشتن هزینه کافی برای دانشگاه. البته به هیچ عنوان نمیخوام لوس بار بیاد و دوست دارم از سن کم کار کنه تا ارزش کار و پول رو درک کنه ولی در عین حال دلم میخواد راه براش مهیا باشه که اگر خواست دانشگاه بره، دغدغه مالی نداشته باشه. البته این امر ممکن نیست مگر اینکه مادرش به خودش بیاد و عوض اینکه وقتش رو صرف کارهای غیرضروری مثل ایسنتاگرام بکنه؛ دنبال به روز کردن دانشش باشه. خیلی دلم میخواد دخترکم در یک محیط پویا بزرگ شه و این امر ممکن نیست مگر اینکه ما بعنوان والدینش خودمون استانداردهای بالایی داشته باشیم و برای آینده‌مون تلاش کنیم. 


میدونم که در زندگی چیزهایی ممکن و چیزهایی ناممکن هست. مثلاً یک مادر حاضره همه چیزش رو فدا کنه  که فرزندش روی غصه و غم رو نبینه. مثلاً هرگز بیمار نشه حتی اگر یک دل درد یا سردرد ساده باشه. آدم حاضره همه مریضیهای دنیا اون رو هدف قرار بدن و فرزندش رو معاف کنن اما متاسفانه زندگی اینطوری طراحی نشده. خیلی چیزها هست که من نخواهم تونست جلوشون رو بگیرم. فقط و فقط باید یادم باشه که تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براش قوی باشم و بهش نحوه برخورد درست با مشکلات و سختیهای زندگی رو یاد بدم. بهش یاد بدم که گاهی باید جنگید و گاهی باید انعطاف‌پذیر بود و گاهی باید غمگین شد و درد رو پذیرفت. 


*چند خط اول رو روز جمعه نوشتم بعد حنا بیدار شد و من تا امروز وقت نکرده بودم بنویسم. یادم نیست که دیروز راجع به چه چیزی میخواستم بنویسم. این چند خط رو الان نوشتم که ساعت پنچ روز شنبه است. حنا خوابه و جیسون در حال صبحت با دوست صمیمیش هست که معمولاً یک ساعتی طول میکشه. فکر کنم شاید یک چرتی بزنم و بعد شروع کنم برای برنامه ریزی روزهای آینده.... 

نظرات 3 + ارسال نظر
زری .. دوشنبه 21 مهر 1399 ساعت 06:38 http://maneveshteh.blog.ir

چقدر خوب از تجربه ایت و احساساتت نوشته بودی. دقیقا همینطوری هست که میگی انگیزه برای زنده بودن و جنگیدن و ارتقای خودمون. حالا یه چیزی بهت بگم وقتی دخترت بیفته روی روال یاد گرفتن و اینکه میبینی چقدر سریع همه چیز را یاد میگیره یهو به خودت میآیی و حس میکنی ای وای من دارم از این فسقل بچه عقب میمونم خخخ تنها کسی تو دنیا که آدم دوست داره از خودش جلوتر باشه بچه اش هست :))
خیلی خوشحالم بچه ی خوش قلقی هست حنا جون. ببوسش

واقعا. آدم دوست داره بچه اش از خودش هزاران قدم جلو باشه.

سهیلا یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 09:06 http://Nanehadi.blogsky.com

چه خوب مادری رو یاد گرفتی

taraaaneh یکشنبه 20 مهر 1399 ساعت 08:59 http://taraaaneh.blogsky.com

چه کار خوبی کردی که از خودت و حنا نوشتی. خیلی این مدت بیادت بودم و اینکه با مادری چطور کنار میای مخصوصا توی غربت و تنهایی. خوشحالم که از اونی که انتظار داشتی همه چیز راحت تر بوده بارت. حنا خانم ظاهرا که دختر با معرفتیه و هوای مامانش رو داره و زیاد اذیت نمیکنه.
وجود بچه به زندگی انگیزه میده . حالا یک دلیل مهم برای خوب زندگی کردن داری. کاش نزدیکتر بودم و بهت سر میزدم. من وتو دوستهای خیلی خیلی قدیمی هستیم.
از قول من ببوسش و وقت کردی باز هم بنویس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد