حال: ساعت یازده و بیست دقیقه شبه. چندتا کراکر با پنیر خوردم و یک چند قلپ دوغ. همسر بغل دستم خوابیده. فلفلی نزدیک دردراز کشیده و گاه گاهی غرغر میکنه که در رو باز کنم که بره بیرون. بهش کمی قبل کمی تریت دادم و بیشتر میخواد. 

دیروز (دوشنبه) : بعد از نوشتن تا حدی حالم بهتر بود و نخوابیدم ولی راستش اصلا درست و حسابی هم کار نکردم. ظهری پدر شوهر عزیز اومد که نگاهی به ماشین لباسشویی بندازه که گاهی آب میده. هرچقدر ازش خواستم که چیزی براش درست کنم گفت نه. کمرش درد میکنه و یک قرص خورده بود که کمی اذیت میکردم معده اش رو. براش کمی نون جو گذاشتم که دوست داره و قهوه.  پازل هزار تکه رو هم  گذاشتم جلوش.  این سرگرمی مشترک من و پدر شوهره که با هم بشینیم و پازل درست کنیم و یا اینکه  با هم همسر رو اذیت کنیم و دست بندازیم. بعد هم رفتم سراغ کارم. جیسون بعد از ظهر کار رو تعطیل کرد و با پدرشوهر رفتن که به ماشین لباسشویی سربزنن که خوشبختانه چیز خاصی نبود و بعد هم با هم رفتند هوم دیپو. من گوشت گذاشته بودم بیرون که غذا درست کنم ولی وقت نکردم و قرار شد همسر از بیرون ساندویچ بگیره. ساعت حدود سه برگشتند ولی پدر شوهر گفته بود اشتها نداره و در نتیجه همسر برای خودمون هم چیزی نگرفته بود. من هم دیگه داشتم ضعف میکردم و مثل بچه کوچولوها گریه‌ام گرفته بود. از فریزر سنگک در آوردم و با پنیر و انگور خوردم. بعدش یک کم کار کردم. عصر با جیسون و پدرش رفتیم ساندویچ گرفتیم و رفتیم پارک نزدیک خونه. وقتی جیسون رفته بود که ساندویچ بگیره؛ پدرش بهم گفت که امروز سالگرد فوت مادر جیسون هست و نه ساله که عشق زندگیش رو از دست داده. خیلی ناراحت شدم. شاید به همین خاطر بود که باباش حوصله نداشت خیلی و میخواست کنار ما باشه. بدی این دوران کورنا اینه که حتی نمیشه کسی رو برای تسلی دادن بغل کرد. یادم باشه سالهای بعد این روز رو مرخصی بگیرم یا یک برنامه خاصی با بابای جیسون بگذارم. ساعت هفت دیگه برگشتیم خونه چون کلاسهای بارداری و مراقبت از نوزاد داشتیم و بابای جیسون هم رفت خونه اشون. جیسون اغلب کلاس رو ننشست و رفت سر موزیکش چون بیشتر برای زایمان طبیعی بود و برای ما تقریباً حوصله سربر. البته من گوش میدم و سعی میکنم نکته هایی که میگن رو به خاطر بسپارم که اگر یک دفعه چیزی پیش اومد و مجبور شدم طبیعی زایمان کنم آمادگی داشته باشم. همینطور دیروز آمار سه روز گذشته رو اعلام کردن و در استان ما صد و پنجاه نفری مبتلا شدن. در نتیجه با جیسون حرف زدیم و تصمیم گرفتیم که بیبی شاور رو کنسل کنیم. آخر شب دوش گرفتم و حدود ساعت یک خوابیدم. بچه کلا شبها خیلی تکون میخوره و جالبه. راستش جیسون اونطور که من انتظار دارم اصرار نداره که حرکتهای بچه رو حس کنه. یعنی اگر حرکتی باشه و من بخوام دستش رو میگذاره ولی هیچوقت خودش پا پیش نمیگذاره. البته دخترک بلا هم هست. معمولاً کلی تکون میخوره ولی تا دست باباش میاد آروم میشه و تکون خوردنهاش رو متوقف میکنه.

  

سه‌شنبه: امروز باید سرکارمیرفتم. جیسون گفت که میخواد آف بگیره و یک روز سلامت روان داشته باشه. صبح موهام رو صاف کردم و صبحانه خوردم و ورزش کردم که انگار کافی نبود و قند بعد از صبحانه‌ام کمی بالای پنج بود. یکی از دوستانم میگفت که در کانادا خیلی سخت میگیرن و در جاهای دیگه مثلا ایران و ... خیلی راحتتر برخورد میکنن با موضوع. نمیدونم چقدر راسته و اگر تجربه‌ای درباره دیابت بارداری و نحوه مراقبت از اون در کشورهای دیگه رو دارید برام بنویسید. اینجا قند ناشتا میخوان زیر پنج باشه و یک ساعت بعد از غذا خوردن زیر هفت و دو دهم. سرکار خوب بود. برای ناهار سالاد داشتم با تخم مرغ آب پز و در نتیجه قند خونم هم حسابی کنترل شده بود هرچند که باید مواظب باشم که به کتون سوزی نیفتم. جیسون بهم ظهر پیام داد که با یکی از دوستانش میرن ساحل. عصر که برگشتم خونه بودند و برای خودشون پیتزا گرفته بودند و خورده بودند و برای من ماهی تنوری. جیسون میگفت گرمازده شده و حالش چندان خوب نبود. بعد از رفتن دوستش هم همدیگه رو زیاد ندیدیم. جیسون رفت دراز بکشه . من کمی چمنها رو آبیاری کردم، با پپر بازی کردم. بعد هم اومدم خونه و کمی ریخت و پاشهای خونه رو جابجا کردم. در نهایت هم گوشتی که از دیروز تو یخچال گذاشته بودم پختم. یک قسمتش رو کردم خورش کرفس و قسمت دیگه رو همینطور گذاشتم چون در فریزر بادمجون پخته دارم و میتونم باهم یک روز خورش بادمجون درست کنم. الان هم باید برم پایین و خورشها رو که گذاشتم سرد بشه به یخچال منتقل کنم. 

تاملات: آیا جیسون به دلیلی از دست من ناراحته که امروز اصلاً با هم حرف نزدیم یا واقعاَ حالش بد بوده و احتیاج به استراحت داشت؟ به نظر میومد با دوستش خوب هستند و با هم موزیک گوش میدادن و ...

تاملات: خیلی سرکار عقب هستم و اصلاً حوصله هم یاری نمیکنه. چکار کنم که در یک ماه آینده بتونم کارها رو سر و سامان بدم؟ 

نظرات 1 + ارسال نظر
زری چهارشنبه 1 مرداد 1399 ساعت 05:16 http://maneveshteh.blog.ir

ترنج من خیلی از این قسمت تاملات تو خوشم میآد:)
طفلک پدرشوهر! چقدر جالب که بعد از نه سال اینقدر متاثر بوده! جیسون هیچ حسی نداشت در مورد سالگرد فوت مادرش؟

آره. خیلی. جیسون یادش نبود که سالگرد مامانش هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد