دلایل نارضایتی

دلایل نارضایتی من: 

1- از اینکه خونمون جای نسبتاً شلوغی هست ناراحتم. محله مورد علاقه من جای دیگری بود که خیلی خلوت‌تر هست و به نوعی بالای کوهه. اینجا بیشتر باب طبع جیسون بود و البته دلیلش هم منطقی بود که نزدیکتر هست به بزرگراهها و به همه جا دسترسی داره. بخصوص که جیسون برای رفتن به محل کارش باید رانندگی کنه که با احتساب ترافیک حدوداً هر مسیر چهل دقیقه تو راه هست و محله مورد علاقه من حداقل بیست دقیقه دیگه به این زمان اضافه میکرد. از طرفی همش فکر میکنم این همه پولی که برای این خونه دادیم چیز چندان جالبی گیرمون نیومده. البته خونه قشنگ و نسبتاً نو هست (پنج ساله) ولی انگار که سازنده چندان خوب نبوده و با تف همه چیز رو بهم چسبونده. مثلاً صدا بین طبقه ما و مستاجرها خیلی راحت عبور میکنه و به همین خاطر یه جورایی تو خونه خودمون اسیر هستیم که یواش راه بریم و تلویزیون صداش بلند نباشه و شبها ساعت ده دیگه تعطیل میکنیم و میریم اتاق خواب. احساس مغبون شدن میکنم هرچند در واقعیت که فکر کنی، خونه رو به قیمت خوبی خریدیم و تقصیر این ونکوور و قیمتهای بالاش هست که حتی وقتی یک و خرده‌ای میلیون به خونه میدی، بازهم چیز درست و حسابی گیرت نمیاد. 

2- عصبانیتها و استرسهای گاه گاه همسر که خیلی در کنترلشون سعی داره ولی کلاً آدمی هست که دچار اضطراب میشه و اضطرابش  هم اغلب  در قالب عصبانیت بروز پیدا میکنه. گاهی اوقات باید باهاش کلی صحبت کنم تا متقاعد بشه مثلاً نگرانیی که داره بی‌مورد هست و این خیلی ازم انرژی میبره. البته من خودم در این زمینه خیلی بد هستم ولی من راه حلم اغلب اجتناب هست که اون هم چندان راه حل خوبی نیست. در واقع شاید راه حل همسر بهتر باشه ولی خوب. عصبانیت گاهی کارها رو خرابتر میکنه عوض اینکه کمکی بکنه ولی اجتناب کردن حداقل ضرری نمیزنه. 

3-از چاقی خودم عصبانی هستم و میدونم که این احمقانه‌ترین دلیل نارضایتی هست چون اون وقتی که باید کاری براش میکردم، کاری انجام ندادم و الان در موقعیتی نیستم که بتونم رژیم بگیرم و خودم رو لاغر کنم و .... منطقیش اینه که قبول کنم گذشته رو هر جور که بوده و سعی کنم حداقل این روزها تغذیه درستتری داشته باشم و خیلی وزن اضافه نکنم و با ورزش بدنم رو ورزیده و آماده کنم که هم زایمان راحتتری داشته باشم و هم بعدش بتونم زودتر به وزن ایده آل برگردم. 

4- از اینکه فرزند خوبی برای مامان و بابام نیستم هم ناراحتم. مثلاً روز یکشنبه  باهاشون حرف زدم و پدرم کمی مریض بود. فکر کردم همون سرماخوردگی هست. دیروز هم حال نداشتم و بهشون زنگ نزدم. امروز مامان تو واتس آپ چند تا پیام گذاشته بود که خوبی و چه خبر و چرا سراغی از ما نمیگیری. ظهر باهاشون حرف زدم و گویا بابا حسابی تب داشته (چهل درجه) که الان به سی و هشت اینا رسیده ولی چندان اشتها نداره و حالش بهم میخوره و دکتر بهش آنتی‌بیوتیک قوی داده که اون هم ضعیفترش میکنه.  مادرم میگفت برادرم چندین و چند بار دیروز زنگ زده. تمام زحمات و کارهایی هم که من باید برای مادر و پدرم بکنم، دخترخاله عزیزم انجام میده که واقعاً تکیه گاه مامان و بابام بوده در غیاب ما. از خرید داروهاشون بگیر تا حرف زدن با دکترها و .. . 

5- از طرفی استرس زایمان و اومدن مادر و پدرم به اینجا رو دارم. اگر قرار باشه همه اتفاقاتی که تابستون گذشته اتفاق افتاد، دوباره اتفاق بیفته و همسر همش غر بزنه و اعصاب خردی باشه، راستش ترجیح میدم که کورنا ادامه داشته باشه و مامان و بابا نیان اینجا. میدونم که حضور مامان بعد از زایمان برای من بیشترین کمک از هر جهت خواهد بود، ولی از طرفی اصلاً استرس اینکه یک طرف چیزی بگه که اون یکی ناراحت بشه و من همش نقش میانجی رو بازی کنم ندارم. جیسون البته همش میگه که نه این دفعه فرق میکنه و قول میده که بهتر رفتار کنه، ولی در نهایت من خیلی نمیتونم روی حرفش حساب کنم  چون در واقعیت بین حرف تا عمل فاصله بسیار است. 

6- گاهی از کارم هم خیلی ناراضی هستم. یک قسمت عمده‌اش البته به خودم برمیگرده و بد کار کردن و وقت تلف‌کردنهای بیدلیلی که دارم و اینکه خیلی وقتها حواسم همه جا هست غیر از سرکار. گاهی هم از مدیرم ناراضی هستم بابت بعضی کارهاش از جمله اینکه ای-میلهایی که براش میفرستم رو خوب نمیخونه و گاهی جوابهای بیربطی میده و کار اضافه میتراشه، گاهی هم برای اینکه همه چیز رو مایکرو منیج میکنه و برای هر چیزی یک ایرادی بتراشه. مثلاً براش یک صفحه اکسل از گزارش فروشهای مشتری فرستادم که بر اساس نوع بیزنسی که با هم داریم، دو قسمت شده. بعد بهم میگه، نه اینها رو یکی کن و فقط نوع بیزنس رو در یکی از ستونها مشخص کن. لازم هم نیست که کل فروش رو بر اساس نوع کار مشخص کنی؛ همون کلش کافیه. بعد که فرم به روز شده رو میفرستم میگه مشتری نگفته بود که دو تا بیزنس رو قاطی نکنیم؟ اینها جدا باشه بهتره. در ضمن کل فروش رو بر اساس نوع کار هم مشخص کنی بد نیست (که البته من این کار رو در یک ستون دیگه انجام داده بودم). خلاصه که آدم رو گاهی دیوونه میکنه با این کارهاش. 

7- نمیدونم واقعیه یا نه ولی من گاهی احساس میکنم که در فضای بسته نفسم در نمیاد. مثلاً فکر مسخره‌ای مثل بودن در سلول انفرادی به ذهنم میاد و اونوقت حس میکنم که من اصلاً نمیتونم چنین وضعی رو تحمل کنم و نفسم میگیره. انگار که عمداً به خودم حمله اضطرابی تلقین میکنم که خیلی مسخره است. شاید باید باهاش با یک روانپزشک حرف بزنم. فکر کنم این موضوع از دو سال قبل که رفتیم این رستورانهای تاریک تشدید شد. اونجا هم احساس تنگی نفس میکردم و تنها دلیلی که تونستم دوام بیارم این بود که از پایین پام جریان هوا رو احساس میکردم و همین بهم آرامش میداد که راهی به بیرون هست و اونجا در تاریکی دفن نشدم. اصلا نمیدونم این مورد دلیل نارضایتی من هست یا نه، ولی کلاً دارم همه چیزهایی که ناراحتم میکنه رو لیست میکنم. 

9- اینکه فلفل هنوز هم گاه گداری گاز میگیره هم حسابی دپرسم میکنه. هم ناراحت میشم که هنوز گاز میگیره و هم از عصبانیت جیسون از گاز گرفتنهای فلفل و حرف زدن راجع به فرستان فلفل به جای دیگه نگران میشم.  به نظرم که گاز گرفتنهای فلفل یا مورد بازی داره و یا اینکه داره از خودش دفاع میکنه. مثلاً وقتی که ناخواسته نوازشش میکنیم و یا وقتی از بیرون میاد و میخوام تمیزش کنم. تازگیها یه راه نسبتا صلح آمیز پیدا کردم که با آرامش بیشتری تمیزشم میکنم و اون هم حتی گاهی دستم رو گاز میگیره ولی گازش اصلاً محکم نیست. 

10- و دیگه اینکه تو این ایام کیه که از کورنا نناله. دلم میخواد بتونم برم بیرون و مثلاً بدم ناخنهای دست و پام رو مانیکور/پدیکور کنند. دلم یک رستوران رفتن جانانه با دوستانم میخواد که هی چرت و پرت بگیم و بخندیم. یک جورهایی گاهی احساس در دام افتادگی میکنم. انگار که دست و پامون بسته است . 

11- راستی چرا انقدر  غذا پیدا کردن کار سختیه. این روزها اصلاً غذای بیرون دلم نمیخواد ولی در عین حال در خونه هم نمیدونم چی درست کنم چون اعلب غذاها رو هم دلم نمیخواد.

نظرات 2 + ارسال نظر
Taraaaneh چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 ساعت 10:36 http://Taraaaneh.blogsky.com

و این باعث شده که خودت رو دایما در هر موردی سرزنش کنی

Taraaaneh سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1399 ساعت 19:22 http://Taraaaneh.blogsky.com

خیلی خوب کاری کردی که نشستی نگرانیهاتو روی کاغذ آوردی. بنظر من که اگر یک مدتی به هر دلیلی نتونستی اونطور که می‌خوای به والدینت برسی، تو و تبدیل نمیکنه به فرزند بد. تو الان خودت شرایطت خاص هست و کلی نگرانی توی لیستت هست بعد هم که یکشنبه زنگ زدی،فراموششون که نکردی. ترنج عزیزم نگذار که مادرت احساس تقصیر و گناه درت ایجاد کنه.
چقدر ونکوور خونه گرونه من فکر می‌کردم تورنتو فقط اینطوریه

دقیقا. مامان من استاد احساس گناه ایجاد کردن هست.
خونه در ونکوور خیلی گرونه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد