وقتی زندگی پره

از روز چهارشنبه بازدهی من کلاً خوب بوده. چهارشنبه و پنجشنبه حسابی کار کردم. جمعه -دیروز- تعطیل بودیم برای عید پاک. به استثنای اینکه جیسون شب خیلی دیر خوابید و روز هم دیر بیدار شد که باعث شد تقریباً نصف روز هدر بشه، بقیه روز خوب بود. اول از همه تصمیم گرفتیم تاب بیرون در که در یک وضعیت اسفباری سرشار از چرک و کثافت بود بشوریم. خدا رو شکر هم سقفش و هم روکشهای کوسنها بیرون اومدن و انداختم ماشین لباسشویی. جیسون هم حسابی بدنه تاب رو شست. بعد من مشغول کندن علفهای هرز باغچه شدم (دستکش دستم بودم و با یک وسیله این کار رو میکردم). کلی از علفهای هرز رو کندم و یک سری از شاخ و برگ درختها رو که خشک شده بودند هرس کردم. عصر جیسون "استیر فرای" درست کرد که یه تقریباً یه جور غذای چینی هست که پروتئین (مثلاً گوشت مرغ رو) با یک سری سبزیجات مثل بروکلی و فلفل دلمه و زنجبیل و هویج و سیر و ... تفت میدی. اصلش اینه که سبزیها خیلی نپزن و تا حدی حالت تردی خودشون رو حفظ کنند. براش  هم سس تریاکی زد که ته مزه شیرین داره. وقتی جیسون میخواست غذا بپزه، من هم گفتم که یک کیک درست کنم. در این چند مدت که مدام عکسهای شیرینی‌پزی این و اون رو در صفحات مجازی میدیدم، هی هوس میکردم که من هم یک چیزی بپزم ولی سعی میکردم که ازش طفره برم که بیدلیل شکر و به دنبال اون کالری خالی وارد بدنم نکنم. اما دیروز جیسون قرار بود بعد از شام بره و از پدرش ماشین شستشوی آب فشار قوی رو قرض بگیره که خونه رو بشوریم و من اصولاً دوست دارم برای بابای جیسون یک چیزی بفرستم. این بود که فکر کردم بهترین فرصته که کیک درست کنم که هم یک قسمتش رو بفرستم برای پدر جیسون و هم خودمون یک کم کیک داشته باشیم برای خوردن.  در عین حال برای استیرفرای به جیسون گفتم من کته میگذارم چون حقیقتا برنج درست کردن جیسون فاجعه است (نمک و کره نمیزنه و در عین  حال هی کته رو هم میزنه که برنجهاش خرد و خاکشیر میشن. در ضمن چون خیلی سریع هم میپزه و دم نمیگذاره، غیر از خرد و خاکشیری، نپخته هم باقی میمونه). جیسون خیلی با خنده و روی خوش گفت که آها؛ تو برنجهای من رو دوست نداری. من هم بغلش کردم و گفتم عزیزم؛ خودت میدونی که برنج رو بهتره بسپاری دست ایرانی ها. خلاصه گذشت و من برنج و شستم و گذاشتم رو اجاق و مشغول کیکم شدم. جیسون هم استیر فرای درست کرد. وقتی دیگه کیک رو تو فر گذاشتم تازه یادم افتاد که ای وای- برنج هم به عهده من بود. خدا رو شکر من همیشه همول اول نمک و کمی از کره کته رو میگذارم -ولی در واقع کته اصلاً دم نکشیده بودو کمی هم ته گرفته بود ولی نه تا حدی که بوش در بیاد ولی چون روغنش کم بود-ته دیگ هم نشده بود. خلاصه به جیسون گفتم که بیا، کارما به خودم برگشت. دیگه کته رو همونطوری دم نکشیده با استیر فرای خوردیم که بعد از کلی کار مزه داد- خوشمزه بودنش هم که البته بخاطر دستپخت جیسون بود وگرنه کته من تعریفی نداشت. بعد از شام هم جیسون رفت سمت خونه پدرش. من کمی با فلفلی بازی کردم و وبلاگ نوشتم. چند شبی هست که شبها سعی میکنم موبایل رو کنار بگذارم و حتی برای یک ربع هم شده کتاب بخونم. دو تا کتاب دارم میخونم که یکیش درباره بارداریه و کتاب دیگه فلسفه به زبان ساده است که درباره فیلسوفها از قدیم تا عصر جدید هست و مختصری درباره هر فلیسوف و عقایدش توضیح مده.یک شب کتاب بارداری رو میخونم و یک شب کتاب فلسفه رو. فکر میکنم اگر راه بیفتم و بتونم مجددا عادت کنم به کتاب خوندن خیلی خوب باشه. 

امروز هم من از صبح مشغول تمیزکاری خونه شدم و همسر هم شروع کرد به شستن خونه. از پیاده رو شروع کرد و کمی از پله هاو  دیوارهای باغچه‌ها رو شست. حیاط ما اینطوریه که طبقه طبقه است و هر طبقه کمی باغچه داره و البته پله ها که از میون باغچه ها میان پایین تا به در اصلی برسی. سر ظهر یک استراحت گرفتیم و یک چت گروهی با دوستان جیسون انجام دادیم و خبر بارداری رو بهشون گفتیم. بعد دوباره من برگشتم سر تمیزی خونه و جیسون هم رفت حیاط. بعد که کارهای خونه تموم شد من رفتم ببینم جیسون چکار میکنه و چقدر کار انجام داده. اول تعجب کردم که در عرض چند ساعت فقط یک قسمت از حیاط انجام شده ولی وقتی از نزدیک دیدم؛ تفاوت مثل فرق روز و شبه. در ونکوور به خاطر رطوبت که حالت جلبک مانند سبزی روی سنگها میشینه که وقتی نگاه میکنی چندان به چشم نمیاد ولی امروز بعد از شستشوی جیسون اصلاً پیاده‌رو و دیوارها برق میزدند از تمیزی. خلاصه که من هم دوباره شروع کردم کار روی باغچه‌ها. البته واقعاً خسته بودم و بیشتر از یک ساعت نتوستم دووم بیارم.اومدم خونه و کمی با خاله و دخترخاله تلفنی حرف زدم.  شب هم غذاهای مونده از روزهای  قبل رو خوردیم و بعد "ریل تایم" رو در HBO تماشا کردیم. البته چشمان من واقعا بسته میشد از خستگی. بعدش من یک چرتی زدم (حدود ده دقیقه). الان جیسون رفته بالا و در حال ضبط موسیقی هست. من هم که نشستم به نوشتن. بعدش کتاب بارداری رو میخوام بخونم و البته باید به مامانم هم تلفن کنم. 


وقتهایی که زندگی پره، وقتهایی که مثل چند روز گذشته حس میکنم خوب کار کردم و وقتم رو خوب صرف کردم، خیلی احساس خوبی دارم. اینطور روزها من یک آدم امیدوار و شادم که میخوام دنیا رو زیر و رو کنم. حتی با وجود همه ترسها و نگرانی‌ها و بلاتکلیفی‌هایی که زندگی در دوران کورنا داره- من حسم خیلی خوبه.احساس غم نمیکنم یا احساس بیحوصلگی. کاش میشد زندگی همیشه همینطور باشه. در واقع کاش میشد من همیشه تنظیم بدنم همینطور باشه. شاید این یک گواهه که حال آدم واقعاً ربط زیادی به محیط بیرونش نداره. همونطور که ترانه نوشته بود، روزها همه مثل هم هستند کاش حال ما خوب باشه. 

نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه دوشنبه 25 فروردین 1399 ساعت 18:15 http://taraaaneh.blogsky.com

خیلی دوست دارم نوشته هاتو وقتی با جزییات از همه چیز مینویسی، میتونم همه چیز رو تصور کنم. مثلا غذایی که همسرت درست کرده و حیاطتتون که چند طبقه ست و ..
من هم بهتره خوبه وقتی زندگیم پره.

سهیلا دوشنبه 25 فروردین 1399 ساعت 00:17 http://Nanehadi.blogsky.com

دعا میکنم همیشه حالت خوب باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد