در این چند روزی که ننوشتم، حالم چندان خوب نبوده. بیشتر اوقاتم به خواب یا در تماشای نت‌فلیکس گذشته. شنبه برای شام خونه دوستان ایرانیم مهمونی بودیم. این گروه از قدیمی‌ترین دوستان من هستند که از زمان همسر سابق میشناسمشون. تقریباً همگی ازدواج کردن و حداقل یک یا دو بچه دارن. از وقت گذشتن باهاشون لذت میبرم هر چند احساس میکنم از بعضیهاشون کمی فاصله گرفتم و مثل سابق باهاشون صمیمی نیستم. بودن در میان بچه‌های دوستانم  و دیدنشون هم چندان اذیت کن نیست. یعنی هیچوقت احساس نکردم که بهشون حسودی میکنم. بچه‌ها هم اغلب در اتاق با هم در حال بازی کردن هستند و کلا زیاد نمیبینمشون و اغلب هم خیلی به من نزدیک نیستند. بغیر از پسر کوچکهای دوتا از دوستانم که به نسبت دخترها بهم بیشتر محبت نشون میدن. بخصوص پسر شش-هفت ساله یکی از صمیمی‌ترین دوستانم خیلی با محبته و اگر باهاش حرف بزنی با آدم خوب کنار میاد. شب بعد شام، توی اتاق پشتی با توپ نرم کوچیک باهاش بسکتبال بازی میکردم. وسط بازی رفتم که برای همه چای بریزم. بعد این فسقلک اومده بهم میگه که خاله برای من یک چای میگذاری کنار تا سرد شه. من هم براش یک چای کنار  گذاشتم. بعد از کمی بازی اومد چایش رو خورد و دوید که بره باز هم بازی کنه. بعد از میون راه برگشته، من رو بغل کرده و بوس میکنه و میگه مرسی خاله برای چایی. قلبم کلی پر از عشق و محبت شد. دوستم میگه که ترنج با یک بوس خرت کردها! روز یکشنبه همه با جیسون، پدرش و خانواده برادرش رفتیم یکی از باغهای کریسمس که توش درخت کریسمس میفروشند. یعنی یک باغ ماننده با یک عالمه درخت کریسمس بزرگ و کوچک. بعد میتونی اره برداری و بری درخت کریسمس خودت رو انتخاب کنی و ببری. قیمتش هم متری هست و به نسبت گرونه. ما البته سالهای قبل درخت مصنوعی گذاشتیم ولی امسال فکر کردیم که یک چیز جدید برای خودمون انجام بدیم. بخصوص که بوی درخت طبیعی تو خونه شنیدم خیلی قشنگه. خلاصه که تجربه خوبی بود. مزرعه همینطور جایی داشت که بهش میگن "Petting Zoo" و یک سری حیوونها مثل بز، بزغاله، بره، گاو، اسب، بچه گربه و ... داشت که میتونستی بری نوازش کنی و یا بغل کنی. بچه گربه‌ها که واقعا خیلی خوشگل بودن و تقریباً همه بچه‌ها اونجا جمع بودند و به نوبت بغلشون میکردن. خلاصه که دسته جمعی خیلی خوش گذشت ولی در کل این هم یک فعالیت خانوادگی بود و پر از بچه‌ها. دیدن زنهای باردار و زوجهای جوون با چند تا بچه قد و نیم قد کلاً خیلی آسون نبود برام. نمیدونم چرا ولی وقتی میبینم کسانی که چند تا بچه کوچک دارند و در عین حال باردار هستند یک زخمی به دلم میزنه. حسودی نیست. خوشحالم که خوشبخت هستند ولی فکر میکنم انصاف نیست که کسی چند تا بچه داره و من نتونستم یک بچه هم داشته باشم. بعد از باغ هم همه اومدن خونه ما، پیتزا خوردیم و  چون البته فردا روز مدرسه و کار بود همه زود رفتند. شب جیسون بهم گفت که همسر برادرش تو استخر همسر سابق جیسون رو دیده همراه با پسر کوچیکش. اینجا دیگه قلب من جدی خلید که چرا نتونستم با همسرم یک فرزند داشته باشیم. همیشه فکر میکنم جیسون این شانس رو داشت و داره که با یک نغر جوونتر از من آشنا بشه و ازش بچه داشته باشه. البته جیسون هم همیشه گفته که چنین چیزی نمیخواد و میخواد با من باشه حتی اگر بچه‌ای نداشته باشیم. ولی با وجود این حرف بازهم آسون نیست که احساس گناه، پیری و بی‌کفایتی نکنم. بهرحال. تمام شب رو بیدار موندم و تا شش صبح تو نتفلیکس سریال نگاه کردم. دوشنبه وقت دکتر داشتم که فرمهای برگشت به کارم رو پرکنه. از دکتر خواستم که برام قرص ضدبارداری بنویسه. احتمالا به نظرتون خیلی متضاد بیاد این چیزی که نوشتم با خطهای بالا. اما راستش رو بخواهید فکر میکنم که قرص ضدبارداری بگیرم و این چرخه معیوب رو تموم کنم. 


چرخه معیوب یعنی این امیدی که من هر ماه بعد از دوران تخمک‌گذاری تا زمان پریود دارم. این امید ابلهانه‌ای که شاید این دفعه باردار باشم. مثلا چند روزی هست که قرصهای ضدافسردگی رو قطع کردم چون فکر کردم که هرچند احتمال اینکه باردار باشم کمه، اما بهتره ریسک نکنم و جنین رو در معرض دارو قرار ندم. راستش رو بخواهید دیگه از این وضع خسته‌ام و نمیدونم که چقدر دیگه میتونم اینطوری ادامه بدم. یعنی دیگه نمیتونم در این زندگی معلق و بی‌برنامه زندگی کنم که مدام منتظر وقوع یک اتفاقه که احتمالش کمه و در عین حال امید بهش هست. یعنی بالاخره یک زمانی باید برسه که آدم به خودش بگه بسه. من تلاشم رو کردم و نشد. دیگه خودم رو نمیخوام شکنجه کنم با انتظار. میدونستید که استرس ناباروری معادل استرسی هست که یک فرد مبتلاً به سرطان داره؟ اینه که من به این نتیجه رسید که بسه. کافیه.


خلاصه که بقیه دوشنبه هم به فیلم نگاه کردن و خوردن گذشت. نه شام درست کردم، نه ورزش کردم و نه هیچی. حتی شب که جیسون برگشت هم حوصله نداشتم و باهاش الکی سر چیدن میز شام دعوا کردم. آخرش هم تصمیم گرفتیم که روی مخ هم راه نریم. اون رفت سر موسیقی و من هم فیلم نگاه کردم. 


امروز سه شنبه بهتر بود. هرچند تا ساعت یازده و نیم صبح خوابیدم یعنی چیزی مثل یازده-دوازده ساعت خواب، اما وقتی بیدار شدم تونستم کمی به علت کارهای چند روز گذشته نگاه کنم. فرار عاطفی به نتفلیکس برای برخورد نکردن با همه چیزهایی که این چند روز گذشته آزارم داده بود.غمی که تو دلم بود، احساس از دست دادن و همه چیزهای دیگه.میخواستم ظهر بنویسم اما دوستم زنگ زد و چون روز تعطیلش بود اومد پیشم و کمی با هم وقت گذروندیم. بعد هم رفتیم رستوران و غذا خوردیم. شب با جیسون هاکی نگاه کردیم که تیممون باخت. بعدش باهاش حرف زدم و راجع به قرصهای ضدبارداری هم بهش گفتم.با من موافق بود. خلاصه که به نقطه پایان رسیدم. غمگین هستم ولی حالا وقتش هست که یک مسیر تازه برای زندگیمون انتخاب کنیم. 


تا حد خوبی میدونیم چکار میخواهیم بکنیم که بعدا راجع بهش مینویسم. الان اما خسته‌ام و میخوام بخوابم. 





نظرات 3 + ارسال نظر
ترانه پنج‌شنبه 21 آذر 1398 ساعت 14:58 http://taraaaneh.blogsky.com

خوبه که تصمیم گرفتین و از این انتظار اذیت کننده خلاص میشی.
دنیا پر از بچه هاییه که نیاز به عشق و خانواده دارن. موفق باشی.

دقیقاً ترانه جون.

مبینا چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 10:23

احساستو شاید کامل درک نکنم ولی منم یه مدت به خاطر شکست در بارداری و حامله نشدن و انتظارهر ماه .واقعا اوضاعم بهم ریخته بود . همسرمم راضی به لقاح مصنولی نبود دنیا واسم واقعا خاکستری بود اصلا نمی فهمیدم روزام چطور میگذره . ولی بدزگ امید داشتم و در نهایت با کمک دکترا .الان ۳ ماهه باردارم . دوران بسیار سختی بود ۵ کیلو وزن اضافه کردم یهو . ولی اینکه از بلاتکلیفی در اومدی روزای خوب و ارومی رو واست ارزو می کنم عزیزم

من تقریبا همه راهها رو امتحان کردم. دوبار هم متاسفانه سقط شدند. اینه که دیگه برام کافیه.

ترانه چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 08:17 http://taraaaneh.blogsky.com

چه خوبه که ارتباطت با خانواده های ایرانی که قبل از جدایی باهاشون رفت و آمد داری حفظ شده.
این شرایطی که میگی خیلی استرس باره. این هر ماه منتظر شدن ها و جواب منفی گرفتنها... خوبه که برای خودت یک ددلاین بگذرای. مثلا بگی 3 ماه دیگه.. 6 ماه دیگه و بعد راه حل دیگه ای پیدا کنی.

ترانه جون، الان تقریبا دوساله که با این قضیه درگیر هستم. دیگه فکر میکنم کافی باشه. با همسر تصمیم گرفتیم که بریم سراغ فاسترینگ و آداپشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد