در و دیوار

امروز جلسه دوم مشاوره من و جیسون بود و البته از جلسه قبلی سخت تر. جمعه گذشته یک دعوای سخت با جیسون داشتیم و امروز هر دو با کلی گله و شکایت رفتیم پیش روانپزشک. کلی حرف زدیم. روانپزشک از من میخواد دیوارهایی که دورم کشیدم رو کنار بزنم و حرفها و احساساتم رو با جیسون تقسیم کنم. این کار البته برای من خیلی آسون نیست. من یاد گرفتم که به آدمها اعتماد نکنم. همینطور یاد گرفتم که احساساتم رو با دیگران در میان نگذارم. شاید علت عمده اش این باشه که احساسات من خیلی متغیر هستند و من خودم خیلی از احساسات خودم مطمئن نیستم. بنابراین چرا باید دیگری رو بخاطر احساساتم برنجونم وقتی خودم بهشون شک دارم. مثلاً گاهی در دلم هیچ عشق و احساسی نسبت به هیچکس احساس نمیکنم؛ وقتی میگم هیچکس واقعا منظور هیچ کسه. نه مادر و پدرم، نه جیسون و نه هیچ دوستی. تنها چیزی که اینجور چیزها قلبم رو پر از عشق میکنه یادآوری "الی" گربه پدر جیسونه که یک ماه پیش ما مونده بود. خوب، حالا زندگی من چطور میشه و جیسون چه احساسی خواهد داشت اگر من بیام و احساسم رو باهاش در میان بگذارم؟ علت دیگرش هم میتونه این باشه که میترسم صدمه بخورم. میترسم جیسون من واقعی رو ببینه و از من متنفر بشه. این بی اعتمادی به آدمها سالهاست که با منه. آیا به این خاطره که مامان در بیست و دو سالگی وقتی بهش احتیاج داشتم با خودخواهی زندگی من رو خراب کرد؟ شاید خیلی قبل تر از اون من در بیان احساساتم به آدمها مشکل داشتم. در بیان اینکه چی فکر میکنم و چی حس میکنم. اینکه آدم مادر و پدرش رو مقصر همه دردهاش بدونه درست نیست ولی شاید واقعا این چیزیه که من از بچگی یاد نگرفتم. اینکه آدم بتونه خواستها و افکارش رو همونطور که لازمه بیان کنه؛ شهامت زیادی میخواد.شاید من اونقدر خواهان تایید اجتماع و عشق و محبت هستم که میترسم با گفتن احساسات و افکار واقعیم مردم از من متنفر بشن. نمیدونم. 

بهرحال، دارم تمرین میکنم که با جیسون حرف بزنم. امروز کمی راجع به ازدواج اولم باهاش حرف زدم. همینطور بهش  گفتم که خونه جدیدمون رو چندان دوست ندارم. هرچند خونه خوبی هست و من هم این رو خوب میدونم، ولی جاش چندان مورد علاقه من نیست. برخورد جیسون در برابر حرفهام خوب بود. سعی میکنه که درکم کنه ولی من هنوز کمی مواظب هستم. باید در اینباره با حضور روانپزشک حرف بزنم که من نمیخوام جیسون از من برنجه و ناراحت بشه. من دوستش دارم و براش علاقه و احترام زیادی به عنوان یک انسان قائل هستم. البته که کاستی ها و عیبهایی هم داره که بعضی هاشون جدی هم هستند، ولی کدوم آدم هست که بی عیب باشه. 


امروز همینطور فیس بوک عکس 8 سال پیش رو نشون داد. عکس هالووینی که من با کلاه جادوگری و جام شراب در دست توی خونه ماریا و دوست پسرش گرفتم. این عکس چند ماه بعد از اینکه من همسر اولم رو ترک کردم گرفته شده. اون شب من خیلی مست بودم، برای اولین بار گرس کشیدم و حالم خیلی بد شد. تو دستشویی بالا آوردم و تمام شب حالم بد بود. قرار بود فرداش برم خونه جدیدی که میخواستم رو اجاره کنم. از اون روز سالها گذشته و   چقدر بلاها که سرم نیومده. اگر بخوام مثبت نگاه کنم، باید بگم چه تجربه ها که کسب نکردم.. چقدر من با آدم اون روز فرق دارم؟ نمیدونم. شاید هیچی. شاید زیاد. 


چندین و چند تا از دوستانم زنگ زدن و پیام گذاشتن و یا تکست فرستادن و من مدتهاست که جوابشون رو ندادم.  در این چند هفته ای که آف بودم، تقریباً به حداقلی که میتوستم همسر و یا مامان و بابا رو راضی کنم بسنده کردم. مثلاً تقریباً همه معاشرتهای خانوادگی و یا با دوستان رو که احساس کردم مجبور بودم، رفتم. باید از این پوسته بیرون بیام ولی راستش چندان تمایلی هم ندارم. احساس میکنم که خیلی حوصله سر بر هستم. البته روانپزشکم میگفت که اینطوری نیست. میگفت که قصه من برای خودش  منحصر به فرده چون من برداشتم رو راجع به اون اتفاقی که افتاده بیان میکنم. برداشت من هست که مهمه، نه اتفاقی که افتاده. نمیدونم. ولی در کل من چندان کاری نمیکنم که بخوام قصه ای هم داشته باشم. چند روز قبل که داشتیم با مامان و بابا میرفتیم خرید و من اصلاً حس خوبی نداشتم، به این نتیجه رسیدم که شاید همه زندگی همین باشه.     شاید قرار نیست که من هیچوقت حس خوبی داشته باشم. شاید همه این به در و دیوار زدنهای من بیدلیل باشه. مثل گنجشکی که با اشتباه از پنجره وارد اتاق شده و مدام هراسان خودش رو به در و دیوار میزنه که بره بیرون. شاید همه این انتظارات من، برنامه های من، توقعات من برای تغییر و برای بهتر شدن کاملا بی دلیل باشه. شاید قرار نباشه اصلاً من بهتر بشم. شاید بهتر باشه خودم رو همینجور که هستم قبول کنم. انقدر از خودم توقع نداشته باشم. شاید بهتره از کوبیدن خودم به در و دیوار دست بردارم. 


نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 10:08 http://taraaaneh.blogsky.com

سلام اتوسا جون. چقدر کار خوبی میکنی که با همسرت مشاوره میری. در حضور مشاور حرف زدن خیلی راحتتره .
شاید باید دست از خودت رو به در و دیوار زدن برداری و خودت رو همینطور که هستی قبول کنی.
من که فکرمیکنم پذیرش اولین قدمه تغییره.
بعد هم از نوشته هات اینطوری احساس میشه که زیادی نگران این هستی که جیسون رو با حرفهات برنجونی.
برای اینکه جیسون تو رو دوست داشته باشه لازم نیست که همیشه مثل اون فکر کنی یا باهاش موافق باشی توی هرچیزی. اگرشنیدن نظر مخالف براش سخته این مشکل اونه نه تو. مواظب خودت باش. بنظر من هم که تو اصلا خسته کننده نیستی.

سلام ترانه جون. باهات موافقم. مشاوره خیلی خوب بوده و من دارم بهتر ارتباط برقرار کردن رو یاد میگیرم. شاید باید با مامانم هم سعی کنم همینطوری بهتر ارتباط برقرار کنم و راحتتر حرف بزنم. حرف زدنم با جیسون هم داره رفته رفته آسونتر میشه.
دارم سعی میکنم خودم رو قبول کنم. آسون نیست ولی دارم سعیم رو میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد