خوب - امروز هم روز پر حادثه‌ای بود. بعد از مشاوره دیروز، دیشب کمی با همسر حرف زدیم و احساس کردم که بعد از مدتها میتونم دریچه قلبم رو به روی همسر باز کنم و از چیزهایی که در ذهنم میگذره باهاش حرف بزنم. بعد صبح که بیدار شدیم، همسر در مود عجیب و غریبی بود و میخواست بره کمی رانندگی کنه. از من خواست که باهاش برم اما من وقت دندان‌پزشک داشتم و بعد هم قول داده بودم مامان و بابا رو بیرون ببرم. وقتی این حرف رو به همسر گفتم مودش تغییر کرد و تصمیم گرفت که بره به یک مسافرت یکی-دو روزه. در عرض نیم ساعت دوش گرفت، کوله‌پشتیش رو بست و عازم رفتن شد. من همینطور مونده بودم که چرا اینطوری عمل میکنه. ازش خواستم که نره چون نمیدونستم که به مامان و بابا چطوری راجع به این موضوع توضیح بدم. اما همسرمیخواست تنها باشه و در نهایت حرف من اهمیتی براش نداشت. من هم وقت دکترم رو رفتم و بعد هم مامان و بابا رو بردم بیرون. نزدیکهای پنج عصر برگشتیم خونه و خبری از جیسون نداشتم. تقریبا ساعت هفت‌ونیم تکست زد که رفته ویستلر. من هم براش نوشتم که خب، خوش بگذره و مواظب خودت باش. بعد گفت که رفته دم دریاچه و قدم زده و گیتار زده که بسیار آرامش بخش بوده. من هم جواب داد: "نایس"

بعد برام تکست زد که کاش اینجا پیشم بودی که من جوابی براش نداشتم. یعنی جواب داشتم ولی هیچکدوم از جوابهای من جواب مهربانانه‌ای نبود که بخوام براش بفرستم و در نهایت ترجیح دادم سکوت کنم. چند ساعت بعد بهم تلفن زد. راستش ترجیح میدادم باهاش حرف نزنم. ولی باهاش حرف زدم. دوباره گفت کاش اینجا بودی و من هم گفتم که این انتخاب تو بود که من کنارت نباشم و میتونستی بمونی خونه و با هم وقت بگذرونیم. گفت دلم میخواد با تو که همسرم هستی وقت بگذرونم و البته در این امر هیچ مشکلی نیست. مشکل از اینجا شروع میشه که ما این مدتی که مادر و پدرم بودند، خیلی بیشتر از همیشه با هم وقت گذروندیم اما برای  همسر هیچوقت کافی نبوده. به نظرم این از کنترل کردن اون ناشی میشه و شاید از عدم احساس امنیت. نمیدونم. بهش گفتم که نمیخوام پشت تلفن خیلی حرف بزنم اما وقتی برگشت لازمه راجع به اتفاقات امروز با هم صحبت کنیم.به هیچ عنوان قصد ندارم که این موضوع رو در سکوت بگذرونم و یا از کنارش بگذرم. فکر میکنم بخاطر عصبانیتهای همسر، بخاطر ترس از یک جدایی دیگه و شکست در زندگی عاطفی و غمگین کردن همه، تا بحال خیلی کوتاه اومدم و این رفتار باعث شده جیسون مدام دایره رفتارهاش رو برای من فشرد‌ه‌تر و تنگ‌تر بکنه. واقعیت اینه که من درک میکنم که وجود بیست‌وچهار ساعته مامان و بابا در خونه استرس‌زاست و جیسون در خونه خودش احساس راحتی و تعلق نمیکنه. واقعیت اینه که من بارها این موضوع رو بهش گفتم و بهش گفتم که راه‌حل دیگری جز مدارا کردن با وضع موجود به ذهنم نمیرسه. چون حتی اگر من مامان و بابا رو در طول روز بیرون ببرم، باز هم عصرها و صبح‌هایی که جیسون خونه است، اونها خونه خواهند بود. اون هم گفته که درک میکنه. اما در عمل، به نظر میاد که فاصله بزرگی بین چیزی که میگه و چیزی که عمل میکنه وجود داره. واقعیت اینه که من از جیسون بعنوان همسرم، انتظار دارم وضع من رو درک کنه و در این شرایط رفیق و شریک من باشه. نه اینکه خودش هم بشه یک بار و مشکل بزرگ که من باید به تنهایی به دوش بکشم. زندگی مشترک یعنی گاهی  کوتاه اومدن و درک کردن ولی همسر این رو درک نمیکنه. انگار که اگر چیزی مطابق میل اون پیش نره، قهر و عصبانیت غیر‌قابل پیشگیری باشه. 


در کنار این هم مامان تمام روز رو گریه کرده. از اینکه دخترش بدبخت شده و در زندگی هیچ اختیاری نداره. از اینکه مثلا دلشون خوش بوده که اومدن کانادا پیش دخترشون اما تو این مدت همش در ترس و اضطراب اینکه جیسون چطور رفتار کنه به  سر بردن، از اینکه چه گناهی به درگاه خدا کرده که هیچکدوم از بچه‌هاش خوشبخت نیستند. 


خلاصه که امروز از اون روزهاست که باید تو تاریخ ثبت بشه. من هم اوضاعم همیشه اینطور نمیمونه. حداقل صفتی که من دارم اینه که پوستم کلفته، از کار عارم نمیاد و اگر لازم باشه میتونم زندگی رو از نو شروع کنم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
ترانه یکشنبه 19 آبان 1398 ساعت 17:32 http://taraaaneh.blogsky.com

توی شرایط سختی قرار گرفتی. کاش میشد یک مدتی از همه شون دور باشی و نفس بکشی.
به هرحال امیدوارم که شرایط زودتر بهتر بشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد