دیروز روز بهتری بود. صبح قبل از بیدار شدن حنا بیدار شدم و رسیدم که ده دقیقه یوگای ملایم انجام بدم و وسایل کلاس شنا رو آماده کنم. حنا رو کلاس شنا ثبت‌نام کردم. اولش فکر میکردم شاید به اینهمه دردسرش نیارزه چون کل کلاس نیم ساعت بیشتر نیست و آماده شدن برای شنا و بخصوص لباس پوشیدن بعدش با بچه کوچیک خیلی سخته ولی در کلاس خیلی به حنا خوش گذشت. کلاً آب رو خیلی دوست داره و اونقدر خوشحال بود که فکر کردم شاید روزهای دیگر هم که بیرون بارونیه میتونم ببرمش استخر. بعد از ظهر بیشتر به بازی کردن با حنا گذشت. شب کلاس ورزش رو بعد از چند هفته وقفه بخاطر تعطیلات کریسمس و سال نو شروع کردیم. خوب بود. مربیمون خیلی خوبه ولی در رژیم غذایی خیلی سختگیر هست که همین باعث میشه که یک کم ازش فاصله بگیرم. البته میدونم که اگر واقعاً بخواهیم وزن کم کنیم نحوه غذا خوردن موثرترین عامل هست ولی با این مربی باشه*، جز سالاد و پروتئین حیوانی (تخم مرغ،  گوشت مرغ و گوش قرمز) چیز دیگری نباید بخوریم. من جزو اون دسته افرادی هستم که هرچند گیاهخوار نیستم ولی نمیتونم گوشت رو به مدت طولانی تحمل کنم. یه زمانهایی از ماه کلاً نمیتونم به گوشت لب بزنم و حالت تهوع میگیرم بنابراین اون چیزی که مربی میگه اصولاً در توان من نیست. فعلاً فقط میخوام شروع کنم مراقب خوردنم باشم و کمی از تنقلات کم کنم. مثلاً در حال حاضر گرسنه هستم ولی فکر کنم بهتر باشه یک ساعت صبر کنم و بعدش یک بار پروتئینی بخورم. امروز کلاً حالم از لحظه بیداری خوب نبوده. با سردرد شدید و حالت تهوع بیدار شدم و هر چند خودم رو مجبور کردم که یوگا انجام بدم ولی خیلی بدحال بودم. خوردن قرص مسکن سرپا نگهم داشته ولی اثرش داره از بین میره و دو دل هستم که یک قرص دیگر بخورم یا نه. فکر کنم حنا بیدار شده و داره تو جاش آواز میخونه. تا بعد... 


*دارم فکر میکنم آیا جمله "با این مربی باشه" گرته برداری مستقیم از زبان ترکی هست یا در فارسی هم استفاده میشه؟!!!

دیروز  بعد از بیدار شدن حالم بهتر بود. البته اولش بهتر نبود چون با صدای گریه حنا بیدار شدم و خیلی هراسان و سراسیمه بود بیدار شدنم. ولی بعد کمی با حنا بازی کردم و سعی کردم هر زمانی که استرس میگرفتم به خودم یادآوری کنم که الان دارم مفیدترین کاری که میتونم رو انجام میدم و این فکر کمکم کردکه آرومتر باشم. عصر جیسون و حنا خیلی زود خوابیدن و شب من به مرتب کردن خونه گذشت. ظرفها رو شستم و جارو کشیدم و بعد هم جارو برقی رو باز کردم و شستم. میدونم خنده‌داره ولی واقعا عاشق جارو برقی نسبتا جدیدم هستم که چند ماه پیش خریدم و چقدر کارها رو برام آسون کرده. من که همیشه از جارو کردن بیزار بودم الان روزی دو- سه بار راحت جارو میکنم. البته یک دلیل عمده جارو کردن نیازه (اگر بدونید حنا وقتی غذا میخوره تا شعاع چند مایلی میشه خرده غذا پیدا کرد!) ولی خوب، این جاروبرقی باعث شده که جارو کردن یک ‌کار راحت و بی‌دردسر بشه.  در نهایت هم کمی در تقویم سال جدیدم یادداشت نوشتم و کمی هم برنامه‌ریزی کردم برای چند روز آینده. فعلا تنها تصمیمی که برای چند هفته آینده گرفتم اینه که خوابم رو کمی مرتب کنم. یعنی هرشب ساعت یازده در رختخواب باشم، موبایل خاموش باشه و کتاب بخونم. تصمیمهای دیگه هم گرفتم البته. ولی این تنها تصمیمی هست که قراره بعنوان ملاک موفقیت دنبال بشه و بقیه تصمیمها رو گذاشتم در دسته مواردی که خوبه انجام بشن ولی انجام نشدن هم  نشدن. 

امروز صبح با حنا رفتیم مال. فکر میکنم چهار-پنج روزی بود که پامون رو از خونه بیرون نگذاشته بودیم و تغییر خوبی بود. البته حنا امروز صبح خیلی رو مود نبود ولی بالاخره بد نشد بیرون رفتیم. از حراج لباس سایز دو سال برای سال بعد حنا خریدم. یک سری هم تزیینات درخت کریسمس برای سال بعد خریدم. بعد از برگشتن حنا گرسنه نبود و سوپ جویی که براش درست کرده بودم رو نخورد ولی خسته بود و زود خوابید،  و من و جی ناهار خوردیم. بعد از ناهار چون خسته بودم نیم ساعتی خوابیدم که کاش نخوابیده بودم. چون بیدار شدن همان و استرس و ترس از وقتی که هدر دادم همان. استرسی که هنوز هست ولی سعی میکنم نادیده بگیرمش. شام برای حنا ماکارونی فنری با قارچ و کدو درست کردم که خیلی خوب خورد. کلا بچه‌ام به باباش رفته و هر چیزی رو در قالب ماکارونی خوب میخوره. 

بالاخره برای  حنا یک مهدکودک پیدا کردیم که از فوریه تمام وقت جا داره. مهدکودک کوچکیه ولی به خونه ما خیلی نزدیکه و به نظرم برخوردشون نسبت به مهد قبلی خیلی بهتر و انسانی تر بود. مهدکودک پیدا کردن اینجا خیلی سخته و من اسمم رو در خیلی از مهد کودکها از وقتی که برای حنا باردار بودم نوشتم . حالا باید مفصل در این باره بنویسم ولی این بازار نامتعادل عرضه و تقاضا باعث شده که مهدها رسماً پدر و مادرها رو سر انگشتاشون میچرخونن و  آدم خیلی هم نمیتونه چیزی بگه چون بهشون احتیاج داره. امروز با جیسون فرمهای ثبت‌نام مهد کودک رو هم تموم کردیم که فردا بفرستیم بره. 

‌برای ماه فوریه که حنا قراره مهد باشه و من هنوز کارم رو شروع نکردم خیلی برنامه دارم. اولا میخوام یک خونه‌تکانی اساسی انجام بدم و از شر کلی وسایل اضافی خلاص شم. از وقتی اسباب ‌کشی کردیم این خونه اساسی تمیز نشده . دوما میخوام یک کورس بردارم و سوما میخوام رزومه‌ام رو به روز کنم . البته  هنوز نمیخوام دنبال کار بگردم چون ترجیج میدم که یک مدتی به یک محیط آشنا و کار آشنا برگردم تا خودم و حنا با روتین کار و مهد و .. جا بیفتیم و بعدش شاید دنبال کار گشتم. ولی هرحال این کار رو انجام میدم. 

خوب فکر کنم برای الان بسه. برم برای مشتریهای شرکت و ... پیام تبریک سال نو بفرستم. سه روز از سال نو گذشته و من هنوز این کار رو انجام ندادم. گاهی فکر میکنم که شاید بهتره کار فروش رو رها کنم برم سراغ کاری که بیشتر با روحیه انزواطلب این روزهای من هماهنگی داره. مثلاً کار در زمینه آی-تی و ... ‍این هم یک مورد دیگه که باید درباره‌اش بیشتر فکر کنم. 



هر روز که نمینویسم نوشتن سخت‌تر میشه. علت بزرگ ننوشتن از این ناشی میشه که دیگه حالم داره از این تکرار بی‌فرجام به هم میخوره. منظورم دقیقا چرخه معیوب تصمیم‌گیری برای تغییر و عملا کاری در جهت اون تغییر انجام ندادن است. چند سال هست زندگیم کم و بیش همینطوریه؟ دقیق نمیدونم ولی میدونم همه عمر این وبلاگ و وبلاگ قبلی و وبلاگ قبلتر از اون و همینطور دفتر یادداشتهام در این چرخه سپری شده و من دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. آی ام دان/فینیشد!

چند وقتی هست حالم خوب نیست.  تپش قلب دارم و استرس. نمیتوم آرامش داشته باشم و در عین حال هم فلجم میکنه و عملا هیچ کاری انجام نمیدم. برای آرام کردن خودم پناه میبرم به سریال دیدن. وقتی میخوام مثلاً کار مفیدتری از سریال دیدن انجام بدم، وبلاگ میخونم. هر چیزی که حواسم رو از اون چیزی که هست منحرف کنه. بعد هم حالم بدتره از این روزها و شبهای مزخرفی که میگذرونم. که مادر خوبی برای حنا نیستم. که خونه ریخت و پاشه. که همسر بی‌مصرفی هستم بعضی شبها جیسون باهام مدیتیشن میکنه که خوابم ببره. بعضی شبها مثل دیشب تا صبح نمیخوابم. خودم حس میکنم شاید علتش پرکاری تیرویید باشه. نه که لاغر شده باشم ولی  با توجه به مقدار خیلی زیادی که  میخورم، خیلی وزن اضافه نکردم. شاید هم علتش استرس باشه. مطمئن نیستم که بخوام قرص بخورم. احساس میکنم طول میکشه تا اثر کنه و در اون فاصله بین شروع و اثربخشی؛ نمیدونم چطور میتونم از حنا خوب نگهداری کنم. البته فعلا باید وقت بگیرم از دکترم که ببینم دلیلش چیه. 

الان همسر حنا رو خوابونده. خودش حتما رفته پایین سر پروژه هنریش. من هم خیلی خوابم میاد. شاید کمی بخوابم. به همسر بگم با حنا برن خونه پدر بزرگ تا من کمی تنها باشم تو خونه. شاید هم بهتر باشه من برم بیرون ولی هوا سرده. مرکز خرید هم نمیخوام برم. حالا بخوابم. بیدار شدم تصمیم میگیرم چکار کنم.