امروز رو ز بهتری از دیروز بود. به نسبت خوب کار کردم هرچند بیشتر وقتم به درست کردن اشتباه یکی دیگه گذشت. عصر پپر رو بردیم دکتر و بخیه‌هاش رو برداشتند. البته از اونجا که نا آرومی میکنه، دوباره بیهوشش کرده بودن. برادرم میگه بیهوشی بد نیست چون اینطوری کمتر بهش استرس وارد میشه. کاش میشد ازش یه جوری مراقبت کرد که هیچوقت به دامپزشک نیاز پیدا نکنه. هنوز میگذاریم بره بیرون و این کلاً ریسک بیماریها و سایر موارد رو درش بالا میبره. با جیسون کلی حرف زدیم و تصمیم گرفتیم به صورت مستمر تلاش کنیم که عادت گاز گرفتن رو از سرش بندازیم بیرون. البته فکر میکنم برای فلفلی گاز گرفتن یه جور بیان احساسش باشه، مثلاً بیا بازی کنیم یا به من توجه کن و ... کلاً خیلی گربه سخنگویی نیست و خیلی  کم ممکنه میو میو کنه. 

نزدیک محل دامپزشک فلفل مغازه و رستوران ایرانی زیاد هست.طی زمانی که بخیه فلفل رو میکشیدن، جیسون رفت از نانوایی چند تا بسته سنگک خرید من هم رفتم از فروشگاه ایرانی یک سری خرید کردم. تقریباً هیچکس در فروشگاه ایرانی رعایت کرونا رو نمیکرد. هیچکس ماسک نزده بود و به نسبت خیلی شلوغ بود. تنها کسی که ماسک و دستکش داشت من بودم. یک کم گوشت گوساله خورشی خریدم و سبزی کوکو و چای و اینجور چیزها. یک بسته کوچک هم شله زرد خریدم (شله زردهاش خیلی خوبی داره). دم صندوق هم دیدم که گوجه‌سبز دارن بنابراین یک بسته هم گوجه سبز خریدم. بعد هم از رستوران ایرانی کباب سفارش دادم. 

بعد هم برگشتیم و مراسم تمیزکاری داشتیم. کباب رو هم خوردیم ولی خیلی مزه نداد. خیلی خشک بودبه نظرم. البته شاید علتش این باشه که سرد شده بود و گذاشتیم ماکرویو گرم بشه. ولی کلاً یه جوری بود. شب کمی من و همسر کار کردیم (البته بیشتر همسر تا من). من کمی با فلفلی بازی کردم. الان ساعت یک ربع مونده به یک بامداد و بهتره بخوابم وگرنه فردا دردسر خواهم داشت. 


وعده های غذایی امروز: 

صبحانه - نه صبح: اسموسی شیر-موز-توت فرنگی و فیبر

ناهار-دوازده و نیم: نیمرو هم زده، ماست، سبزی با نون سنگک

شام-هشت شب :کباب برگ با برنج 

بعد از شام: گوجه سبز، پنج قاشق چای خوری شله زرد 


بازبینی: باید سعی کنم سایز وعده های غذایی رو کم کنم و در عوض در فواصل کمتر و منظم‌تر غذا بخورم 


وقتی که فکر میکنی عجب غلطی کردم...

امروز رو مرخصی گرفتم و موندم خونه. البته این یک اصطلاح دوران ماقبل کرونایی هست. چون الان دیگه همش خونه هستیم. جیسون هم مثل من مرخصی گرفت. راستش دیروز هم اصلاً درست و حسابی کار نکردم. اصلاً حالش رو نداشتم. شب فیلم برباد رفته رو تو نت فلیکس تماشا کردم که تا دیروقت طول کشید. بعد آخرش کلی گریه کردم و جیسون بیچاره رو که خواب بود بیدار کردم که من خیلی دوستت دارم، هیچوقت من رو تنها نگذار. فکر کنم حال و روز هورمونهام خیلی بهم ریخته است. ساعت سه-چهار صبح خوابم برد و ساعت هفت از درد گرفتگی عضله ساق پام بیدار شدم. این هم یکی دیگر از عوارض بارداریه. راستی دیروز در گروه بارداری نصایح مادران دیگر رو به زنانی که اولین باره دارن بچه دار میشن میخوندم. مثلاً اینکه نوزاد دختر ممکنه خونریزی پریود مانند داشته باشه بخاطر هورمونهای مادر یا اینکه نوزاد چه دختر و چه پسر ممکنه تو سینه‌هاشون شیر داشته باشند. خلاصه که انقدر خوندم که کلاً از بچه‌دار شدن پشیمون شدم و فکر کردم عجب غلطی کردم و خودم رو تو چه مخمصه‌ای انداختم. من عمراً از عهده زایمان و مراقبتهای بعد از اون و بیخوابی و ... بربیام. 

همسر یک فصل از کتاب "What to Expect when you'r expecting" رو که مخصوص همسران هست رو خونده و پریشب کلی ازم عذرخواهی کرد که برداشت درستی از بارداری نداشته. مثلاً گفت که نمیدونسته در مقابل یک کار یکسان مثل شستن دستشویی من چند برابر خسته میشم چون بدنم در هر حال الان کارخانه بچه‌سازی هست و بخودی خود خسته است. خلاصه که از پریشب توجه بیشتری میکنه و وقتی چیزی هوس میکنم مثل قبل نمیگه که خوب دو هفته بعد میریم خرید و اون رو هم میخرم. فکر میکنم که خیلی تغییر خوبی بود ولی در عین حال هم دیشب خیلی احساس گناه میکردم که همه کارها رو داره انجام میده. 

از کار داوطلبانه زنگ زدن و گفتن بقیه کورس رو میتونم آن لاین بگذرونم ولی بعدش برای کار باید بیام مرکزشون. مرکز تلفنشون هم پر از داوطلبان رنگ و وارنگ هست که با برنامه‌های متفاوت میان و میروند و یک جورهایی نمیشه کنترل کرد که با چه کسانی کار میکنی و قبل از تو چه کسانی اونجا بودند. اینه که بعد از مشورت با جیسون، تصمیم گرفتم که کلاً قضیه رو عقب بندازم تا وقتی که اوضاع به حالت نرمال برگرده. راستش دیگه چندان راجع به دانشگاه رفتن و ... مطمئن نیستم. اصلاً نمیدونم از عهده بچه درست و حسابی برمیام یا نه که حالا بخواهم درس و کار دواطلبانه و ... شروع کنم. 

دارم فکر میکنم که باید همه این گروههای ساپورت رو بگذارم کنار و اصلاً بهش فکر نکنم. یه جورهایی مثل زمانی هست که میخواستیم بچه‌دار بشیم. هی در گروههای مختلف ناباروری عضو بودم مثلاً آی-وی-اف و ... هی میخوندم و میدیدم چه مشکلات مختلفی هست و چقدر همه چیز ممکنه بد پیش بره. بعد دیگه به جایی رسیدم که توان ادامه دادن نداشتم. همه شون رو کنار گذاشتم. حتی خوردن مشت مشت قرصهای تقویتی رو کنار گذاشتم و وقتی انتظارش رو نداشتم، این فندق تو شکمم لونه کرد. انگار هر چی بیشتر بدونی، بیشتر نمیشه. بنابراین فکر کنم سعی کنم نخونم. تنها منبع همین کتاب که دوستم داده رو میخونم و شاید کتابی راجع به وسایلی که بچه نیاز داره و بزرگ کردنش بگیرم. همین. گاهی اوقات دونستن زیاد هم به درد نمیخوره. حالا اگر همه چیز طبق انتظار پیش نرفت اون وقت فکرش رو میکنم. چرا به خودم از الان انقدر استرس و عذاب میدم نمیدونم. 

فکر کنم مهمترین چیزها در حال حاضر اینه که درست غذا بخورم (که متاسفانه این کار رو نمیکنم و خیلی فاصله بین غذا خوردنهام طولانی هست)؛ مرتب ورزش کنم، سعی کنم استرس نداشته باشم و یک برنامه بریزم برای چیزهایی که باید برای خودم و بچه بخرم. آها، یکی از همکارانم که خیلی دوستش دارم گفت تنها نصیحتی که میتونم بکنم اینه که این زمان تو و جیسون برای هم وقت بگذارید و سعی کنید رابطه‌تون رو تا حد امکان تقویت کنید. چون بعد از اینکه بچه به دنیا اومد، توجه به سمت بچه معطوف میشه و مهمه که رابطه بین شما دو تا بنیان محکمی داشته باشه. بنابراین، یکی از کارهایی که باید انجام بدم اینه که دیت نایت بگذاریم و با هم وقت بیشتری بگذرونیم. 


آدمهای گذشته

چند روز پیش پدر همسر سابقم فوت کردن. روز قبل اینکه خبر رو بشنوم، همش یاد خواهر همسر سابق بودم و اینکه چکار میکنه و در چه حالی هست. راستش من اعضای خانواده همسر سابقم رو دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. حتی خود همسر سابق رو هم یه جورایی دوست دارم. اینکه ما شاید زوج مناسبی برای هم نبودیم به کنار. همسر سابق کلاً آدم خیلی بدی نبود که من بگم ازش متنفر هستم. خلاصه به یاد خواهر همسر سابقم افتادم و رفتم واتس آپ که دیدم عکسش رو عوض کرده و عکس پدرش و شمع و ... گذاشته. دیگه بقیه قضیه خیلی واضح بود.راستش خیلی ناراحت شدم. شب که با مامانم حرف زدم قضیه رو تایید کرد. تو این شرایط خیلی سخته که کسی رو از دست بدی. نه کسی میتونه به دیدنت بیاد، نه میشه مراسمی برگزار کرد و ... اینه که آدم تنها باید سوگواری کنه. دیروز با خواهران همسر سابقم حرف زدم و کلی با هم گریه کردیم. با وجود اینکه رابطه مون  از هم جدا شده ولی هنوز در قلب من عزیز هستند. 


دیروز یکی از همکلاسی های دوران دانشگاهم عکس ازدواج من و جیسون رو لایک کرده بود. این همکلاسی شاید اولین عشق دوران دانشگاه  من بود. بعدها فهمیدم که اون هم من رو دوست داشت. ولی در واقعیت امر؛ هیچوقت هیچ چیز جدیی بین ما نبود. حتی خیلی چیزها رو من بعدها شنیدم. اینکه همه همکلاسیها بجز من میدونستند و من رو بین خودشون زن داداش صدا میزدند (این همکلاسی رو داداش صدا میکردن). امروز عکس پروفایلش رو گذاشته بود و دیدن عکس یک راست من رو برد به اون دوران. مسیر دانشکده. کل‌کل‌های بین من پرسپولیسی و این همکلاسی که استقلالی بود. اینکه چقدر سربه سر هم میگذاشتیم. جزوه گرفتنها و شعرهایی که من تو جزوه هام مینوشتم. اینکه یه بار یه استاد عوضی  از این درسهای احمقانه معارف اسلامی طوری به من گفت از کلاسش برم بیرون (و اصلاً نمیدونیم تا الان چرا) و این همکلاسی و بعد به تبعش بقیه همکلاسی ها هم کلاس رو ترک کردن. امروز با همکلاسی کمی چت کردیم. اون هم خیلی وقته ازدواج کرده و یک دختر پنج ساله داره. هنوز تو همون شهر خودشون زندگی میکنن و یک کار دولتی داره. نمیدونم. شاید زندگی هر دو ما طور دیگری میبود اگر اون زمان با هم روراست‌تر میبودیم راجع به احساساتمون نسبت به هم. شاید بدتر و شاید هم بهتر میبود. شاید اگر با هم بودیم چندتا بچه داشتیم و من هم یک کار دولتی داشتم و تو یک شهر کوچک زندگی میکردم. شاید از هم خسته شده بودیم و جدا شده بودیم. کی میدونه. شاید اینطوری بهتره. یک خاطره خوب از دوران دانشگاه و خریتهای اون دوران. 


کلاً فکر میکنم بخاطر بارداری قلبم رقیق شده و احساساتی که سالها ازشون گذشته و آدمهایی که سالها از زمانشون گذشته، به یادم میان. انگار یه جور دچار قلیان احساسات شدم. دلم میخواد گریه کنم. برای همه چیزهایی که در زندگی اتفاق افتاده. چیزهایی که آدم فکرش رو هم نمیکرد. برای اون روزهای ساده بودن که به حماقت بیشتر شبیه بود. نمیدونم. شاید مامان و بابا من رو همیشه در یک سرپناه نگه داشته بودن و زندگی خواست به من نشون بده که خود واقعیش چطوریه. خوبیش اینه که الان در حد معقولی خوشحال و خوشبختم. زندگی دارم و ... ولی گاهی آدم فکرش رو که میکنه، فکر میکنه نمیشد همه اینها رو بدون طی کردن همه اون تلخی ها داشت؟ نمیدونم. شاید همه راههای دیگه هم همینقدر پر رنج و درد هستند. 

روزمرگی آخرین هفته آوریل

گمونم خیلی وقته ننوشتم. یک قسمتش شاید بخاطر کار زیاده و خستگی بعد از اون، یک قسمتش بی‌حوصلگی و یک قسمتش هم تنبلی. الان عصر روز یکشنبه است. هوا هنوز تاریک تاریک نشده ولی من پرده‌ها رو کشیدم و الان پشیمون هستم. من معمولاً تا هوا تاریک تاریک نشه و حتی بعضی وقتها فقط موقع خواب پرده‌ها رو میکشم. پنجره باز و دیدن مناظر بیرون بهم آرامش میده. خیلی  هم برام مهم نیست اگر تک و توک رهگذری که از خیابون پشتی عبور میکنن بتونن توی خونه رو دید بزنن. 

فلفل حالش خوبه. چند روز قبل مخروط دور گردنش رو کشید بیرون و چون دیدم که دیگه کاری به جای زخمش نداره و لیس نمیزنه من هم دیگه براش دوباره نبستم. هنوز روزها میره بیرون که البته درستش اینه که نذارم ولی دلم نمیاد. دیگه فشبها کمتر میاد پیش ما و در خونه‌اش میخوابه. فقط صبحها حدود شش هفت بیدار میشه و میاد سراغ ما. اول یک کم میخوابه ولی بعد بازی کردنش گل میکنه و میخواد که بازی کنه و گازهای یواشکی میگیره که من چون تصمیم دارم جلوی گاز گرفتنش رو بگیرم، اینجور مواقع از تخت بیرونش میکنم. چهارشبنه باید ببریم بخیه‌اش رو بکشن که چون خیلی هم اهل همکاری با دامپزشک نیست، احتمالاً یک بیهوشی مختصر بهش بدن. البته فردا به مطب دامپزشک زنگ میزنم ببینم میشه داروی خوراکی داد که موقع عمل آروم باشه. بهرحال استرسش کمتر از آمپول زدن براش خواهد بود. 

خودم خوبم این روزها. دیروز خیلی تنبلی کردم. صبحانه خوردم و بعدش خیلی خسته بودم و دوباره خوابیدم. ساعت یک و نیم با دوستان جیسون زوم پارتی داشتیم. بعدش هم رفتیم دیدن پدر جیسون. تو حیاطشون ایستادیم و از  فاصله دو متری با هم حرف زدیم. قبل از اینکه راه بیفتیم بریم خونه پدر جیسون من خیلی گرسنه ام بودم. به جیسون گفتم سمبوسه بخریم و برای اونها هم ببریم. خلاصه که از یک رستوران هندی که نزدیک خونه ما هست سمبوسه سفارش دادیم و گفتیم برای هر خانواده جدا بگذارن. تو راه من دیگه حالم خیلی بد شد. یک ضعفی کردم که نگو و عرق شرشر از سر و صورتم میریخت. دیگه جیسون ماشین رو کنار اتوبان نگه داشت و یک بسته از سمبوسه‌ها رو از پشت ماشین آورد و من کمی خوردم و حالم بهتر.شد. عصر که اومدیم خونه جیسون برای شام پستا درست کرد که من خیلی دوست نداشتم. کمی خوردم و بعدش یک پاپایا آوردم. اول نصفش رو خوردم ولی بعد طاقت نیاوردم و تمومش کردم. البته پاپایاش خیلی بزرگ نبود. بعدش با جیسون سریال "بی‌شرم" رو نگاه کردیم. ترانه جون اگر میخونی بدون که من اشتباه کردم که گفتم تموم شده سریال. هنوز ادامه داره ولی دیگه فیونا توش نیست. بعد هم دیدم نت فیلکس فصل دوم "After Life" رو آورده. سریال خنده‌دار و در عین حال بسیار غمگینیه. اگر طرفدار ریکی جووی و نوع طنزش هستید، نگاه کنید ولی بشخصه من خیلی گریه هم میکنم باهاش. 


امروز یکشنبه اغلب به کار گذشت. اولاً که چند روز قبل خاله‌ام گفت که میتونم موهام رو با قهوه رنگ کنم. به جیسون هم که گفتم خیلی خندید بهم و گفت که کم کم دارم مثل طرفدارهای ترامپ میشم که هر چیزی که در اینترنت میخونم باور میکنم. خلاصه که علیرغم خنده‌های جیسون گفتم امتحان کنم. خلاصه اول شروع کردم به رنگ کردن موهام با قهوه که خیلی کثیف کاری داشت و همه دستشویی پر شده بود از دونه‌های قهوه. در نهایت بعد از یک ساعت هم موهام رو شستم که شستن دونه‌های ریز قهوه از لابه‌لای موهام خودش مصیبتی بود و در نهایت هم دریغ از اینکه رنگ یک دونه از موههای سفید قهوه‌ای شده باشه. بعدش باید خونه رو تمیز میکردیم. نمیدونم همه همسران اینطوری هستن یا فقط جیسون اینطوریه. خونه کلاً بازار شام بود چون هفته قبل هم تمیز نکرده بودیمش. حالا جیسون عوض اینکه به فکر شستن دستشویی یا جارو کشیدن و ... باشه، یادش افتاده بود که میخواد پنجره اتاق لاندری رو تمیز کنه و استکیرهای اون رو بکنه. بعد هم رسید به پنجره های اتاق خواب و تمیز کردن اونها. البته دستش درد نکنه تمیز شد ولی من کلی خون خونم رو خورد که اینهمه کار مهمتر هست و وقتی کف آشپزخونه پر از آت و آشغاله و یا دستشویی شستن میخواد کی اهمیت میده که پنجره اتاق لاندری که ما هر هفته ممکنه یکبار درش رو باز کنیم کثیف باشه. در نهایت خودم رو آروم کردم که غر نزنم. دو تا از دستشوییها رو شستم. هال و آشپزخونه رو گردگیری کردم، روی گاز و ... رو تمیز کردم و واقعاً در نهایت خیلی خسته بودم. جاروی طبقه بالا که اتاق خوابها هستند رو که روبات زحمتش رو کشید. من دیگه جون نداشتم که پایین رو جارو کنم. کمی با جارو دستی آشپزخونه و هر جاییی که آشغل دیدم رو تمیز کردم. بعد هم سالاد درست کردم که ماکارونیی که جیسون از دیروز درست کرده بود، خوردیم. در ضمن تو فر کدو حلوایی گذاشتم که الان باید بیارم بیرون و خالیش کنم. من اینطوری دسر درست میکنه که به نسبت سالمه. یعنی کدو حلوایی رو با پوست از وسط نصف میکنم، تو فویل میپیچم و میگذارم تو فر. وقتی پخت، توش رو خالی میکنم بهش کمی عسل یا شیره درخت افرا و کمی دارچین میزنم و هم میزنم. روش هم کمی پودر نارگیل میریزم و گرم یا سرد میخورم. 


هیچی دیگه. الان از خستگی دارم میمیرم. چیسون برام چای ریخته و خودش در اتاق موزیکش هست. پپر هم رو اون یکی مبل خوابیده. برم دسرم رو آماده کنم که خیلی هوس کردم الان بخورم کمی. مثل اینکه طبع بچه داره عوض میشه و یواش یواش از چیزهای شیرین خوشش میاد. البته خدا رو شکر هوسهام سالم هستند مثل طالبی، پاپایا، آووکادو و .... وقتی هم خیلی شیرین هوس میکنم همین دسر کدو میخورم یا اینطور چیزی.