پیش زمینه:  واقعیت اینه که من آدم مزخرفی هستم. 

افکار: موضوع اینه که با علم به این موضوع، چرا خودم رو انقدر اذیت میکنم؟ به خودم انقدر گیر میدم؟ زندگی رو به کام خودم تلخ میکنم؟ پنهان کردن چیزی که هستم چه کمکی بهم میکنه؟ چرا چیزی که هستم رو قبول نمیکنم؟ چرا قبول نمیکنم که نمیتونم تغییر کنم. که همیشه همین آدم باقی خواهم موند؟ چرا کنار اومدن با این موضوع انقدر برام سخته؟ 

شاید چون کنار اومدن با عواقب این تصمیم برام سخته. مثلا خونه نامرتبی که هیچی توش پیدا نمیشه. یا احساس گناه از اینکه به تغذیه همسر و حنا نمیرسم. هرچند همسر خودش آدم بالغی هست ولی هیچ قدمی در راستای سلامتش بر نمیداره.


از این همه اذیت کردن خودم خسته ام و دارم زیر بار روانیش خرد میشم..